تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 18 از 24 اولاول ... 8141516171819202122 ... آخرآخر
نمايش نتايج 171 به 180 از 231

نام تاپيک: رمان در چشم من طلوع کن ( اعظم طیاری )

  1. #171
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 152

    - دِ وقتي ميگم بچه اي، نگو چرا... بايد مي پرسيدي و لحظه به لحظه از او دلجويي مي كردي.
    شايد خيلي سختي كشيده، حتم دارم انتظار نداشته توي يه مملكت غريب، تنها و بي دفاع رهاش كني و برگردي.... مسلما ازت گله داره... اين طوري نميشه... بايد يه دسته گل بگيري و با هم بريم منزلش.... هم با خانواده اش آشنا مي شيم و هم از اوضاع و احوالي كه بهش گذشته مطلع ميشيم.... اين طوري هم فاله و هم تماشا.
    - فكر نكنم كار درستي باشه. ديدي پاي تلفن چي گفت، خانواده اش از رابطه ما چيزي نمي دونن.
    عاليه كفري بود.
    - از دست تو دلم مي خواد سرم رو بكوبم به ديوار... بچه تو چقدر خنگي.

    نمي دونم با اين هوشت چطور پرونده هاي به اون مشكلي رو حل مي كني.
    - به جون خودم حل كردن پرونده ها و دستگيري مجرمين خيلي راحت تر از پي بردن به درون شما زنهاست... منكه از اين كارها سر در نميارم.
    - ببين پسرم! غزاله در ماجراي گروگان گيري، فداكاري بزرگي كرده.

    در ضمن حكم برائتش هم صادر شده، اما تو كه خودش رو نديدي تا حضورا تشكر و قدرداني كني.... حالا براي اينكه توي يه كشور غريب رهاش كردي، يه عذرخواهي يه تبريك براي بازگشت و تبرئه شدنش بدهكاري.
    - انگار راست ميگي! فكر كنم بايد شما رو به جاي دستيارم استخدام كنم.
    - بلند شو پدرسوخته.... بلند شو ادا درنيار.

    در ضمن خودتون زحمت جمع و جور كردن اتاقتون رو بكشيد.
    - نوكرتم.
    - من نوكر پر دردسر نمي خوام.




  2. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #172
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 153

    صداي بسته شدن در حياط او را از حال و هواي خود بيرون كشيد.
    در حاليكه اشك را از صورت خود پاك مي كرد، زير پتو خزيد.
    غزل با ديدن چراغهاي خاموش، پاورچين وارد ساختمان شد.
    رختخواب غزاله ميان هال پهن بود، اما اثري از خودش نبود.

    به اتاق خودش رفت و او را در تخت خود ديد. آهسته صدا زد.
    - خوابي غزي؟
    غزاله تكاني به خود داد و از اين پهلو به آن پهلو شد.

    غزل كليد برق را زد. مشغول تعويض لباس شد، گفت:
    - كاش تو هم مي اومدي.... طفلي خيلي حال گرفته بود.
    و مانتوي خود را آويزان كرد و دوباره رو به غزاله گفت:
    - اگه بدوني چه سفارشي مي كرد. يكريز مي گفت مراقبش باشيد چنين نشه چنان نشه، فلان نشه، بهمان نشه.
    غزاله نتوانست خويشتن داري كند، برآشفته و گر گرفته سر از زير پتو بيرون آورد و گفت:
    - غلط كرد مرتيكه عوضي.... فكر مي كنه كيه.
    غزل هاج و واج به غزاله خيره ماند. اما چشمهاي متورم و سرخ خواهر او را به خود آورد، از اين رو با دلسوزي پرسيد:
    - گريه مي كردي؟
    - لعنتي! اومدي من رو از خواب پَرُندي كه چي؟
    - واااا... غزي! چته دختر! زده به سرت؟
    - من هيچ مرگي ندارم، البته اگه شما بذاريد... فقط يه خواهش دارم، اينكه اسم اون عوضي رو جلوي من نياري.
    - يعني چه!؟... تو كه به اون قول دادي. تو كه گفتي برمي گردي سر خونه و زندگيت.
    - من هيچ قولي به هيچ كس ندادم.


    غزل لب تخت نشست. اما قبل از آنكه زبانش به ملامت گشوده شود، غزاله بلند شد و بي اعتنا به رختخوابش كه ميان هال بود رفت.
    غزل متعجب بالاي غزاله ايستاد. پتو را از روي او كنار زد و با تحكم پرسيد:
    - بلند شو ببينم تو چه مرگته! چرا ديوونه بازي درمياري؟
    - چي مي خواي؟ چرا دست از سرم برنمي داري؟
    - مي خوام بدونم خواهرم چه دردي داره!
    - درد بي درمون... حالا برو از جلوي چشمام گمشو.
    غزل بي توقع سر به زير انداخت و با چشمان اشكي بلند شد، اما غزاله پشيمان از گفته خود پاچه شلوار خواهرش را چسبيد و خجالت زده گفت:
    - قهر كردي؟
    غزل به علامت نفي سر تكان داد و غزاله عذرخواهي كرد.
    غزل با ملامت ميان تشك نشست و گفت:
    - ما كه به جز همديگه كسي رو نداريم، داريم؟... دلم نمي خواد من رو نامحرم بدوني.
    اشكهاي غزاله بي اراده سرازير شد. خود را در آغوش خواهر انداخت و گفت:
    - من خيلي بدبختم. خيلي بيچاره ام. كاش مرده بودم.
    - حرف بزن خودت رو سبك كن. نذار غصه ها تو دلت تلنبار بشه.
    - نمي تونم، مي ترسم.
    - از چي مي ترسي؟
    - مي ترسم اگه دهن باز كنم، ديگه ماهان رو نبينم.



  4. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #173
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 154

    - منظورت چيه؟!
    - منظورم اينه كه از منصور متنفرم. منظورم اينه كه از اون مرتيكه عوضي حالم به هم مي خوره.
    - باورم نميشه.
    - فكر نمي كردم با وقاحت تمام بلند شه بياد اينجا و ادعاي مالكيت من رو بكنه.
    - مي دونم ازش دلگيري. همه ما ازش دلخوريم. مي دونم در حقت بي وفايي كرد، ولي طفلي پشيمونه، مي خواد جبران كنه... تو بايد به اون هم حق بدي. هر چي نباشه اون شوهرت كه بوده.
    - مي خوام سر به تنش نباشه.
    - خودت به اخلاق هادي بيشتر آشنايي. اگه منصور واقعا نادم نبود، محال بود اجازه بده پاش رو بذاره اينجا.

    حالا به جاي يادآوري خاطرات تلخ و به وجود آمدن كينه و انتقام، به فكر آينده خوب، كنار ماهان و شوهرت باش.
    - منصور براي من مُرده غزل... مُرده. مي فهمي، مُرده.
    - يه كم عاقل و واقع بين باش. تو وضعيت خوبي نداري. مي توني به خواستگار آينده ات بگي يكسال حبس كشيدي! يك بار ربوده شدي! و شش ماه توي مملكتي مثل افغانستان آواره بودي!
    - وقتي خواهرم چنين عقيده اي داره، از ديگران چه انتظاري مي تونم داشته باشم.
    - قصد نداشتم ناراحتت كنم. خواستم تو رو متوجه وضعيتت كنم و بگم قدرشناس منصور و بزرگواريش باش.
    - برات متاسفم غزل، افكار سطح پاييني داري.
    - هرطور دوست داري تعبير كن. من بيشتر از تو به فكر ماهانم. دلم مي خواد دوباره دور هم جمع بشين و از زندگيتون لذت ببريد.
    - فكر مي كني ما مي تونيم دوباره خوشبخت باشيم؟
    - چرا كه نه.
    غزاله آهي كشيد و كنار پنجره ايستاد.

    باد كولر مستقيم به گيسوانش مي خورد و آنها را نوازش مي داد.
    جاي كيان خالي بود تا تماشاگر رقص گندمزار گيسوان طلايي معبودش باشد.
    غزاله چشم به بزرگترين ستاره چشمك زن آسمان دوخت و گفت:
    - منصور الان داغه، چند ماهه ديگه همين حرفها رو اون به من ميزنه و هر روز برام دادگاه تشكيل مي ده. منصور دل سياهه، چرا نمي فهمي غزل.
    - شايد حق با تو باشه، چه مي دونم!
    - مي دونم كه فقط قصد دلسوزي داري، اما اين راهش نيست.
    - آخه تو كه حرف نمي زني. نمي دونم در وجودت چي مي گذره.
    - فقط من رو به حال خودم بذار.



  6. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #174
    آخر فروم باز s_paliz's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,293

    پيش فرض

    سلام
    این رمان چند قسمته

    چشمون کور شد از بس زل زدیم به صفحه...:
    عمو سارا(!) رمانت عالیه ولی نمیدونم چه ربطی به عنوان رمان داره؟؟؟
    راستی درچشم من طلوع کن از نظر ادبی یعنی چی؟

    (نظراتم بود در همین زمینه)
    من به نقد فیلم خیلی علاقه دارم ببینم نقد رمان چه جوریه

    توی فیلم که وقتی چشم یه نفرو نشون میده که عکس یکی دیگه توش افتاده منظور اینه که این دو نفر به هم خیلی علاقه دارن

    شاید منظورش اینه که غزاله اون زندگی عاشقانه ای که داشته دوباره بدنبال بدست آوردنش هست یا بدست میاره.


    موفق باشید
    Last edited by s_paliz; 28-09-2009 at 12:56.

  8. 2 کاربر از s_paliz بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #175
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    سلام
    این رمان چند قسمته

    چشمون کور شد از بس زل زدیم به صفحه...:

    من به نقد فیلم خیلی علاقه دارم ببینم نقد رمان چه جوریه

    توی فیلم که وقتی چشم یه نفرو نشون میده که عکس یکی دیگه توش افتاده منظور اینه که این دو نفر به هم خیلی علاقه دارن

    شاید منظورش اینه که غزاله اون زنگی عاشقانه ای که داشته بدنبال بدست آوردنش هست یا بدست میاره.


    موفق باشید
    چیز زیادیش نمونده.........خوبه من تند تند میذارم که اذیت نشین
    من در مورد عنوان رمان قبلا جواب دادم و این نظر نویسنده محترم این رمانه
    اما به نظر من عنوانش به مفهومش میاد
    این تعبیر تو هم خیلی زیبا بود........شاید ولقعا غزاله عکس خودش و بار ها دیده بعد دلش لرزیده

  10. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #176
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 155

    با دسته گل زيبايي از گلهاي سرخ آتشين رز از گلفروشي بيرون آمد.
    لبهاي عاليه با ديدن فرزند رشيدش، به خنده اي گشوده شد.
    گويي قند در دلش آب شد و آرزوي شيريني كرد، گفت :
    - الهي پير شي مادر، كِي باشه رخت دامادي به تنت ببينم.
    كيان به لبخندي اكتفا كرد و گل را روي صندلي عقب گذاشت.
    دقايقي بعد در بلوار... مقابل كوچه مورد نظر ايستاد.
    عاليه ابرو گره زد و گفت :
    - پس چرا ايستادي؟
    كيان گل را به دست مادرش داد و گفت :
    - بهتره تنها بري.
    - تنها برم!؟ مگه تو نمياي؟
    - سلام برسون.
    - جواب من رو بده. چرا نمياي؟
    - اومدن من صورت خوشي نداره. در ضمن شما خانمها زبون هم رو بهتر مي فهميد.
    عاليه غرولندكنان پياده شد و آدرس خانه آنها را پرسيد.
    كيان اتومبيل را در دنده گذاشت و گفت :
    - ميام دنبالت.
    وقتي زنگ را فشرد، مرد جوان و بلند قامتي كه از ظاهرش پيدا بود برادر غزاله است پشت در ظاهر شد.

    خوش و بش عاليه در يكي دو جمله خلاصه شد و با معرفي خود هادي را وادار به احترام بيشتري كرد.
    لحظاتي بعد عاليه در سالن پذيرايي نشسته بود و انتظار غزاله را مي كشيد.
    غزاله از آمدن او حسابي غافلگير شده بود، بدون آنكه علت آمدن او را بداند، هراسان و دستپاچه چادر سفيدش را به سر انداخت و به همراه غزل وارد پذيرايي شد.
    هادي كه از آشنايي قبلي آن دو اطلاعي نداشت، به محض ورود، آنها را به هم معرفي كرد.
    عاليه بعد از روبوسي گفت :
    - حقيقتش خود جناب سرگرد بايد خدمت مي رسيد.
    رنگ از روي غزاله پريد كه از چشم عاليه دور نماند، اما عاليه بدون اعتنا ادامه داد :
    - اما ايشون صلاح ديدن بنده حقير جهت عذرخواهي و همچنين تبريك بازگشت و تبرئه شدن خدمت برسم.
    غزاله به سختي آب دهانش را قورت داد و گفت :
    - خواهش مي كنم. قدمتون روي چشم.... خيلي خوش آمديد.
    عاليه با تعارف هادي نشست. سپس غزاله را به نزد خود فراخواند و از او خواهش كرد تا كنارش بنشيند.

    دستهاي مهربان عاليه دست سرد و يخ زده غزاله را در دست گرفت :
    - خب تعريف كن ببينم! خوبي؟ روحيه ات چطوره؟
    لرزش محسوسي وجود غزاله را فرا گرفته بود.

    به زحمت زبانش را به حركت درآورد و شُكر گفت.
    عاليه آهسته و زير لب زمزمه كرد :
    - چرا مي لرزي؟ نترس، حواسم هست.
    غزاله به زور لبخند زد و تا حدودي آرامش يافت.
    عاليه بعد از سخن گفتن از هر دري ماجراي گروگان گيري را وسط كشيد و رو به غزاله گفت :
    - مي دوني دخترم... سرگرد خيلي مشتاقه بدونه بعد از برگشتن اون به ايران چه اتفاقي براي تو افتاده.
    هادي كه بارها اين داستان را شنيده بود، قبل از شروع صحبت برخاست و بعد از عذرخواهي جمع را ترك كرد.

    غزاله بار ديگر به گذشته تلخ و شيرين خود سفر كرد و گفت :
    - سرتون درد مي گيره. خيلي مفصله.
    - دوست دارم يك واوش رو هم جا نندازي.... فكر سر من رو هم نكن از سير تا پياز برام تعريف كن.
    - وقتي ياد اون روزها مي افتم مو به تنم راست ميشه. خيلي سخت بود... برگشتنم به ايران كه يه معجزه بود.
    - به اميد خدا با گذشت زمان همه چيز درست ميشه... دنياست ديگه، گاهي زشت ترين صورتش رو به آدم نشون ميده، گاهي هم ما رو در زيبايي خودش غرق مي كنه.


  12. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #177
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 156

    غزاله گفته عاليه را تصديق كرد و گفت :
    - وقتي چشمام رو باز كردم فقط يه احساس داشتم‌ (درد).

    تمام تنم درد مي كرد، تا جايي كه قادر نبودم جُم بخورم.
    بخوبي مي تونستم تورم چشمام رو احساس كنم. چند روزي تصاوير در ذهنم گنگ و نامحسوس بود انگار كه يه پرده جلوي چشمام كشيده باشن، همه چيز رو تار مي ديدم. با اينكه قادر نبودم موقعيتم رو درك كنم، ولي مدام جناب سرگرد رو به نام مي خواندم.

    اون تنها ياورم در اون سرزمين غريبه بود، اما هرچه بيشتر صداش مي كردم بيشتر نااميد مي شدم.
    احساس مي كردم كه جناب سرگرد رو كشتن و من تنها و غريب موندم.
    يادآوري كتكهايي كه خورده بودم برام زجرآور بود و تلخ تر از حال و روزم، قيافه كثيف اون نامرد بود كه از جلوي چشمام دور نمي شد.

    قيافه ملعونش شده بود كابوسهاي شبونه ام.
    به سبب روحيه خراب و تن مجروحم، مدتي طول كشيد تا تونستم به غير از به زبان آوردن نام جناب سرگرد، قادر به تكلم شوم.

    تا اون موقع قادر نبودم به درستي حرف بزنم يا غذايي بخورم... شايد اگه توي يه بيمارستان بستري شده بودم، با كمك دارو و سرم خيلي زود رو به راه مي شدم، ولي توي يك چادر عشايري با چند زن محلي كه پرستارهاي بي تجربه اي بودند و با كمك داروي گياهي سبز رنگي كه تقريبا تمام تنم رو با اون پوشونده بودن، مدت دو ماه طول كشيد تا تونستم روي پاهام براي چند دقيقه بايستم.
    بعد از اينكه قدرت حرف زدن پيدا كردم، از نغمه يكي از همسران جمعه، در مورد خودم سوال كردم.

    خيلي دوست داشتم بدونم چه جوري من رو پيدا كردن.
    نغمه با آب و تاب برام تعريف كرد، يه روز كه جمعه گوسفندها رو براي چريدن، به دشت و صحرا مي بره، با واق واق سگها متوجه چيزي ميشه.
    با سماجت سگها جلو ميره و با كمال تعجب پيكر غرق در خون من رو در يه چاله كه شباهت زيادي به قبر داشته پيدا مي كنه... با سردي تنم فكر مي كنه كه مُردم.

    مي خواد چالم كنه كه سگها مانع ميشن و من رو با چنگ و دندون از گودال بيرون مي كشن.
    جمعه وقتي سماجت سگها رو مي بينه، با كمك مردم ايلش من رو روي ارابه به محل چادرهاشون مي رسونن و بلافاصله كار درمان رو شروع مي كنن.
    نغمه برام گفت كه من به مدت دو هفته بيهوش بودم.
    با خودم فكر مي كردم جمعه، جناب سرگرد رو ديده باشه ولي اون اظهار بي اطلاعي كرد.

    به هر حال من از دست اون وحشيها نجات پيدا كرده و بيش از اندازه خوشحال بودم، اين خوشحالي هم تا زماني بود كه براي اولين مرتبه بعد از دو ماه روي پاهام ايستادم.
    آن روز وقتي جمعه من رو روي پاهاي خودم ديد، خيلي خوشحال شد.

    نمي دونستم دليل اون همه خوشحالي چيه. تا اينكه نغمه گفت كه بايد خودم رو براي يه جشن بزرگ آماده كنم.
    متعجب بودم چه جشني! كه نغمه برام گفت كه چون جمعه خودش من رو پيدا كرده، من مال اون محسوب مي شم و بايد با اون ازدواج كنم.
    با نغمه جر و بحثم شد : (يعني چي... من رو پيدا كرده كه كرده).
    نغمه قهرآلود و لاقيد شانه بالا انداخت و گفت : (من نمي دونم، جمعه دست از سرت نمي كشه.. همين الانم احترامت كرده كه اين همه مدت صبر كرده. به ما هم گفته كه تو سوگليش هستي و همه ما بايد احترامت كنيم).
    كلنجار با نغمه فايده نداشت. در آيين آنها زن فقط يك مطيع و فرمان بر است.

    فهميدم موضوع جديه و جمعه به هيچ قيمتي حاضر نيست دست از سرم برداره.
    شانس آوردم كه نغمه رام شد و به دادم رسيد.

    التماسش كردم كه من شوهر و بچه دارم تا كمكم كنه.
    الحق هم كمك موثري بود.
    با اون حال و اوضاع ازم خواست تا مدتي خودم رو به مريضي بزنم تا اون بتونه يه راه حلي پيدا كنه.
    هر روز از ترس جمعه توي رختخواب مي موندم.

    چون از اون نگاه پرهوسش مو بر اندامم راست مي شد.
    بالاخره نغمه تونست پنهان از شوهرش يكي از النگوهاش رو بفروشه و برنامه فرار من رو جور كنه.
    از نظر مردم ايل و جمعه من بيمار بودم و حال و ناي درستي نداشتم و تمام وقت توي چادر استراحت مي كردم.

    به همين دليل هيچ كس فكر نمي كرد كه من قصد فرار داشته باشم.
    دو هفته بعد كه جمعه و پدرش گله رو براي چرا به صحرا برده بودند، برادر نغمه، عثمان كه ده سال بيشتر نداشت، يكي از دوره گردهايي رو كه زينت آلات زنانه مي فروخت به محل چادرها آورد و من توانستم از بي توجهي زنها استفاده كرده و با توشه اي كه نغمه برايم فراهم كرده بود، فرار كنم.
    عثمان من رو تا جاي امن و دور از دسترسي رسوند و راه ده... را به من نشان داد و خودش بازگشت.
    مدتي در سكوت و تاريكي شب تنها موندم.

    ديگه مثل گذشته ها نمي ترسيدم. تا صبح نخوابيدم و بي وقفه راه رفتم.
    راه برام آشنا بود، اين راه رو قبلا با سرگرد طي كرده بودم.
    مي دونستم اگر بي وقفه راه برم تا قبل از ادان ظهر به ده... مي رسم و همين كار رو هم كردم.

  14. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #178
    داره خودمونی میشه lili.86's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    44

    پيش فرض

    خانومی خسته نباشی
    حسابی سر گرممون کردی
    رمان عالیه!
    من همین که میذاری میخونم
    چرا اینبار کم گذاشتی؟
    فقط دو قسمت!!
    ما منتظریم

  16. این کاربر از lili.86 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #179
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 157

    وقتي به نزديكي ده... رسيدم، نفسي به راحتي كشيدم.
    باورتون نميشه، لحظه اي كه نازيلا يكي از بچه هاي ملاقادر با سرعت باد در آغوشم جاي گرفت فكر كردم به وطن رسيدم.
    نمي دوني توي يه كشور بيگانه، غريبي چقدر سخته.

    وقتي ملاقادر با سر و صداي نازيلا بيرون اومد، بلافاصله به سجده افتاد و شكر خدا رو به جا آورد.
    اين لحظه رو هيچ وقت فراموش نمي كنم.
    شور و شوقي رو به چشمان ملاقادر مي ديدم، كه مثل عشق پدر به فرزندش بود. پيرمرد به من محبت بسيار كرد. چنان پذيرايي مي شدم كه انگار مدتها انتظار رسيدنم را مي كشيدند.
    ملاقادر از سرنوشتم پرسيد و من تمام ماجرا رو براش تعريف كردم.
    ملاقادر برايم شرح داد كه جناب سرگرد مدتي در جستجويم بوده، اما موفق نشده و نااميد به ايران برگشته و با اين وصف سفارش كرده به محض پيدا شدنم براي رسيدن به ايران كمكم كنند.
    وقتي شنيدم جناب سرگرد زنده است و موفق شده به ايران برگرده، خيلي خوشحال شدم.
    يه مدت خونه ملاقادر بودم تا ترتيب برگشتنم به ايران رو بده.

    هر چند روز، يك گروه از مهاجرين افغاني به ايران فرستاده مي شد.
    كه بيشتر اون ها مرد بودن و مجرد و ملاقادر صلاح نمي ديد كه من رو با چنين كارواني روانه كنه.
    به همين دليل منتظر موندم تا با مهاجريني كه به صورت خانوادگي قصد عزيمت به ايران رو داشتن، راهي شوم.
    بالاخره مدت يك ماه طول كشيد تا يه خانواده سه نفره پيدا شد.

    همسر مرد باردار بود و ماههاي آخر حاملگي رو پشت سر مي گذاشت.
    نمي دونم چرا ولي از ديدن اين خانواده خوشحال و آسوده خاطر همسفرشون شدم.
    ملاقادر مبلغي رو به دلال سپرد و دلال در مقابل حاضر شد فقط من رو تا زابل برسونه.
    برام مهم نبود تا كجا برم فقط به ايران مي رسيدم كافي بود.

    قبول كردم و با خداحافظي كه يه چشمم اشك بود و يه چشمم خنده راهي شدم... فكر نمي كردم به همين سادگي تموم شد و من تا يكي دو روز ديگه مي رسم ايران، اما وقتي فهميدم با پاي پياده بايد به طرف مرز حركت كنيم، حسابي جا خوردم.
    ولي ديگه برام مهم نبود. به هر حال هشت روز طول كشيد تا به فراه رسيديم.
    اكثر اعضاي گروه رو بچه ها تشكيل مي دادن و اين موضوع سرعت كاروان را كند كرده بود.
    در تمام مدت هشت روز غذايي به جز آب و نون خشكيده نداشتيم... نه خوراك درست و حسابي، نه استراحت كافي. هوا هم به شدت گرم بود و من زير بُرقع احساس خفگي مي كردم تا اينكه به فراه رسيديم و بعد از آن به يه جنگل.

    بعد از عبور از جنگل، ما به بازار مشترك ايران و افغانستان رسيديم.
    اونجا با شكر خدا فقط اشك شوق مي ريختم.
    آخ. باور نمي كنيد چطور خاك ايران رو سجده مي كردم.

    چهره مردم بازار برام آشنا بود انگار همشون هادي بودن...
    بعد از گذر از بازار كه براي بردن ما به يه مكان امن، دلال وانتي اجاره كرد.

    اون موقع نمي دونستم كه لقب اين وانتها شوتيه.... تا اون موقع تجربه سوار شدن به آن ماشينها رو نداشتم. خيلي خوفناك بود.
    ما رو كف وانت خواباندند و رومون رو با پتو پوشاندند. وانت با سرعت سرسام آوري حركت مي كرد و بين پستي ها و بلنديها چند سانتي متري از زمين بلند مي شد و با ضرب پايين مي آمد. وقتي وانت ترمز كرد ديگه نفسم بالا نمي اومد.
    موضوع به همين جا ختم نشد. آن شب ما رو در يك ده درون خونه اي بسيار كثيف پنهان كردن و يه تيكه نون خشك وآب انداختن جلومون، با اين حال من نفسهاي عميق مي كشيدم.
    ملاقادر سفارش كرده بود تا ايراني بودنم رو از همه پنهان كنم تا به جاي امني برسم.
    به ناچار سكوت كرده بودم. تا اينكه دلال اومد و مبلغي رو به تا شهرهاي مختلف مثل كرمان، مشهد، تهران، شيراز تعيين كرد.
    با اين حساب من بايد به فكر تهيه پول مي بودم.


  18. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #180
    کـاربـر بـاسـابـقـه sourena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    اسرائیل - اورشلیــم
    پست ها
    3,296

    پيش فرض

    پاترول گشت نيروي انتظامي،
    دم بچه های نیروی انتظامی گرم....مثل من پاترول دارن

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •