قسمت بیست و دوم : : : :
نامه و دفترچه حساب را روی میز پذیرایی گذاشتم و كاغذ قبلی را برداشتم و پاره كردم و به سمت حمام رفتم. تیغ را برداشتم، طلب مغفرت كردم و روی دستم گذاشتم. ئاقعاً آن لحظه، دل كندن از منصور و خوشبختی هایم، برایم سخت بود.
دودل شده بودم كه زنگ در باعث شد عجله كنم تیغ را روی دستم فشار بدهم و برشی ایجاد كنم. تیغ از دستم افتاد. برای بار چندم زنگ در زده شده. انگار كسی عجله داشت. بی اختیار به سمت اف اف رفتم و نپرسیده در را باز كردم.
از دستم خون می ریخت، البته جرات نكرده بودم برش عمیقی ایجاد كنم. در واقع زنگ در باعث شد هول كنم و دستم بلرزد. در را كه باز كردم دیدم منصور و فرهان بالا می آیند. خجالت و ترس بر من غلبه كرد. عقب عقب رفتم و روی مبل نشستم. دستم را روی بریدگی گذاشتم منصور و فرهان وارد شدند. خجالت می كشیدم به صورت منصور نگاه كنم، ولی برای اینكه بی ادبی نكرده باشم، نگاهش كردم و گفتم :
· سلام.
منصور آمد مقابلم روی زمین زانو زد. چشم از چشمم برنمی داشت. دستش را روی دستم گذاشت. تا چشمش به خونهای روی دامنم افتاد رنگش پرید و گفت:
· چی شده گیسو؟ چرا از دستت خون میاد؟
بعد دستم را از روی بریدگی برداشت و فریاد كشید
· چی كار كردی؟ پرویز! دستمال بده.
فرهان هراسان دستمال را آورد. نگاه شرمنده ای به من انداخت. زبانش بند آمده بود. منصور چند تا دستمال روی دستم گذاشت و گفت:
· بلند شو بریم بیمارستان.
· عمیق نیست، نگران نباش. بذار بمیرم كه انقدر خجالت نكشم منصور.
و بغضم شكست. منصور گفت:
· اینو با دستت بگیر گیسو. تا من بیام.
بعد رفت از جعبه داروها چسب و باند آورد و با دقت دستم را ضد عفونی كرد و بست و گفت:
· تو فكر نكردی من بعد از تو و اون بچه دیوونه می شم؟ بی رحم، وقتی فرهان اومد گفت می خواستی بری بچه رو بندازی و اون مجبور شده بهت بگه من به خاطر چی پیش الناز رفته بودم، اصلا نفهمیدم چطور اومدم اینجا. داشتم تصادف می كردم. آخه این چه كاری بود عزیزم؟ خدا رو شكر زود رسیدم.
بعد مرا در آغوش كشید و گفت:
· من مگه تو رو طلاق می دادم؟ تو هنوز نمی دونی چقدر دوستت دارم؟
بلند بلند روی شانه های منصور اشك می ریختم. بوی بدنش به من آرامش می داد. احساس می كردم هزارها برابر دوستش دارم. به فرهان نگاه كردم، او هم داشت اشك می ریخت. با اشاره از فرهان پرسیدم:
· چیزی كه نگفتی؟
سرش را تكان داد یعنی نه. به او لبخند زدم. منصور موهایم را نوازش می كرد و می گفت:
· این همه آرزو داشتم پدر بشم. اون وقت تو می خواستی بچه منو از بین ببری؟
· منو ببخش منصور، من زود قضاوت كردم.
· به شرطی می بخشمت كه برگردی سر خونه زندگیت.
· اگه بهم اجازه بدی، از خدامه.
· تو عشق منی. اون خونه بدون تو مثل قبره. تو هم باید منو ببخشی.
از آغوش منصور بیرون آمدم، كف دستش را نگاه كردم و گفتم:
· تو چرا این كار رو كردی؟ من حقم بود كتك بخورم.
و كف دستش را بوسیدم.
· همه ش تقصیر این پرویز ذلیل شده س. می رفتی النازو رو می گرفتی، هم واسه ما شر درست نمی كردی، هم خیال این الهه ناز من راحت می شد.
زدیم زیر خنده. فرهان گفت:
· شما حاضری واسه خوشبختی خودت منو بدبخت كنی. مهندس؟
· آره والله. تازه بدبخت نمی شی، فقط باید بگی چشم! چشم اطاعت ... ولی خارج از شوخی، پرویز یه مژدگانی عالی پیشم داری! زندگیمو بهم برگردوندی.
· اون كه بله مهندس، عوض یه مژدگانی دو تا مژدگانی می گیرم. من دو نفر رو براتون زنده كردم.
· یادم باشه فردا تو رو از سمت معاونت، به سمت آبدارچی ارتقا بدم.
· دست شما درد نكنه!
منصور بوسه دیگری به گونه ام زد و گفت:
· حالت خوبه عزیزم؟
· آره خوبم.
· خب با اجازه، رفع زحمت می كنم.
· كجا پرویز؟
· می رم خونه كه شما هم راحت باشین. بعد از مدتی به هم رسیدین حرف و سخن زیاد دارین.
· بگیر بشین كه حوصله تعارف ندارم. ماشینت هم كه شركته، فعلا نمی تونی بری.
· بمونین مهندس، خوشحال می شیم.
· ممنونم. ایشاالله یه فرصت دیگه. باز هم به خاطر همه چیز معذرت می خوام.
· اگه می خوای ببخشیمت، بگیر بشین سرجات لطفا.
· آخه ...
· جشن بزرگ ما رو مزین كنید مهندس. آره می خوام امشب سور بدم. نمونی از دستت رفته، حالا خود دانی.
· باور كن مهندس خسته م. راستش خون می بینم حالم بد می شه. اجازه بدین برم. شما هم از با هم بودنتون لذت ببرین.
· در كنار شما بودن مهندس فرهان، لذت دیگه ای داره. ما زندگی مون رو به شما مدیونیم. بفرمایین. الان براتون قهوه دم می كنم كه خستگی تون درآد.
· چشم، هر چی شما بفرمایین.
و روی مبل نشست. منصور بلند شد و گفت:
· تو بنشین عزیزم، الان برات یه شربت قند میارم كه حالت جا بیاد. قهوه هم خودم دم می كنم.
تازه چشمش به نامه و دفترچه افتاد، آن را برداشت، خواند و گفت:
· خوندن نامه هم دو حالت داره. یكی اینكه الان باید بعد از خوندن این نامه می زدم تو سر و كله م، بعدش هم منو می بردن دیوونه خونه. یه حالتش هم اینه كه می گم الهی شكر. خدایا چقدر مهربونی! گیسو جان دو دانگ شركت و كارخونه مال توئه، همین فردا بریم كه به نامت كنم. تمام ضررهای شركت رو هم به نام فرهان می كنم كه كمكت كرده.
بلند خندیدیم.
· این كه یك ریال هم توش نیست. شركت ما ضرر نمی كنه؟
· واسه همین به نامت می كنم دیگه.
· باز هم ممنون كه انقدر به ما روا دارین. خدا از بزرگی كمتون نكنه!
· می دونین بازی روزگار شیرینی اش به اینه كه خورد خورد و ذره ذره همه چیز رو از آدم می گیره، بعد یه دفعه همه رو با هم بهت بر می گردونه. امروز هم پدر شدم، هم شوهر، هم برادر شدم، هم پولدار شدم، هم عزیز شدم، هم ....
· خدا از برادری كمتون نكنه مهندس، برین یه قهوه بیارین، ممنون می شم.
· حالا این منصور تا نصفه شب حرف می زنه. خدا به دادمون برسه.
منصور در حالی كه به سمت آشپزخانه می رفت گفت:
· خب خوشحالم. شما چرا بخیل اید