رو دستش دست نیشت نظرآهاری.محشره...نگاهش به طبیعت و عرفانی که باهاش مخلوط میکنه بی نظیره
رو دستش دست نیشت نظرآهاری.محشره...نگاهش به طبیعت و عرفانی که باهاش مخلوط میکنه بی نظیره
دیوارهای دنیا بلند است
و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار …
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را
از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار .
آن طرف حیاط خانه ی خداست …
و آن وقت هی در می زنم در می زنم در می زنم
و می گویم دلم افتاده تو حیاط شما
می شود دلم را پس بدهید !؟
کسی جوابم را نمی دهد
کسی در را برایم باز نمی کند
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار
همین …
و من این بازی را دوست دارم
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار
همین که …
من این بازی را ادامه می دهم
و آنقدر دلم را پرت می کنم
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند
تا دیگر دلم را پس ندهند
تا آن در را باز کنند و بگویند
بیا خودت دلت را بردار و برو …!
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم
من این بازی را ادامه می دهم …
برف ها ...
کم کم آب می شود
شب ...
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود.
بار اول که این متن رو خوندم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم،
فکر می کنم از زیباترین نوشته های خانم نظری باشه.
امیدوارم دوستان از خوندنش لذت ببرند
....
شاید مرا دیگر نشناسی، شاید مرا به یاد نیاوری. اما من تو را خوب میشناسم. ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما و همهمان همسایه خدا.یادم میآید گاهی وقتها میرفتی و زیر بال فرشتهها قایم میشدی. و من همه آسمان را دنبالت میگشتم؛ تو میخندیدی و من پشت خندهها پیدایت میكردم.
خوب یادم هست كه آن روزها عاشق آفتاب بودی. توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود. نور از لای انگشتهای نازكت میچكید. راه كه میرفتی ردی از روشنی روی كهكشان میماند.
یادت میآید؟ گاهی شیطنت میكردیم و میرفتیم سراغ شیطان. تو گلی بهشتی به سمتش پرت میكردی و او كفرش در میآمد. اما زورش به ما نمیرسید. فقط میگفت: همین كه پایتان به زمین برسد، میدانم چطور از راه به درتان كنم.
تو شلوغ بودی، آرام و قرار نداشتی. آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره میپریدی و صبح كه میشد در آغوش خدا به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی. آرزویی رویاهای تو را قلقلك میداد. دلت میخواست به دنیا بیایی. و همیشه این را به خدا میگفتی. و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد. من هم همین كار را كردم، بچههای دیگر هم، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را. ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا. ما گم شدیم و خدا گم شد...
دوست من، همبازی بهشتیام! نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده. هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند: "از قلب كوچك تو تا من یك راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا"
بلند شو. از دلت شروع كن. شاید دوباره همدیگر را پیدا كنیم.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)