وقتی که تو ۱ ساله بودی، مـــــادر ، بِهت غذا ميداد و تو رو تر و خشک می کرد ...
تو هم با گريه کردن در تمام شب از اون تشکر مي کردی!
وقتی که تو ۲ ساله بودی، مـــــادر ، بهت ياد داد تا چه جوری راه بری.
تو هم اين طوری ازش تشکر مي کردی، که وقتی صدات می زد، فرار مي کردی!
وقتی که ۳ ساله بودی، مـــــادر ، با عشق، تمام غذايت را آماده می کرد.
تو هم با ريختن ظرف غذات ، کف اتاق ، ازش تشکر مي کردی!
وقتی ۴ ساله بودی، مـــــادر ، برات مداد رنگی خريد.
تو هم، با رنگ کردن ميز اتاق نهار خوری، ازش تشکر مي کردی!
وقتی که ۵ ساله بودی، مـــــادر ، لباس شيک به تنت کرد تا به مهد کودک بری.
تو هم، با انداختن ( به عمد ) خودت تو گِل، ازش تشکر کردی !
وقتی که ۶ ساله بودی، مـــــادر ، تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد.
تو هم، با فرياد زدنِ : من نمی خوام برم!، ازش تشکر مي کردی ...!
وقتی که ۷ ساله بودی، مـــــادر ، برات یک توپ فوتبال خريد.
تو هم، با شکستن پنجره همسايه کناری ، ازش تشکر کردی!!!
وقتی که ۸ ساله بودی، مـــــادر ، برات بستنی خريد.
تو هم، با چکوندن ( بستنی ) به تمام لباست، ازش تشکر کردی!
وقتی که ۹ ساله بودی، مـــــادر ، هزينه کلاس پيانوی تو رو پرداخت.
تو هم، بدون زحمت دادن به خودت برای ياد گيری پيانو، ازش تشکر کردی!
وقتی که ۱۰ ساله بودی، مـــــادر ، تمام روز رو رانندگی کرد تا تو رو از تمرين فوتبال به کلاس ژيمناستيک و از اونجا به جشن تولد دوستانت، ببره...
تو هم با بيرون پريدن از ماشين، بدون اينکه حتی پشت سرت رو هم نگاه کنی ازش تشکر کردی!
وقتی که ۱۱ ساله بودی، مـــــادر ، تو و دوستت رو براي ديدن فيلم به سينما برد.
تو هم، ازش تشکر کردی: ازش خواستی که در يه رديف ديگه بشينه!!!
وقتی که ۱۲ ساله بودی، مـــــادر ، دلسوزانه تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلوزِيِونی بر حذر داشت.
تو هم، ازش تشکر کردی: صبر کردی تا از خونه بيرون بره و بعد ...
وقتی که ۱۳ ساله بودی، مـــــادر ، بهت پيشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی.
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن اين جمله: تو اصلاً سليقه ای نداری!
وقتی که ۱۴ ساله بودی، مـــــادر ، هزينه اردو يک ماهه تابستانی تو رو پرداخت کرد.
تو هم،ازش تشکر کردی: با فراموش کردن نوشتن يک نامه ساده !!!
وقتی که ۱۵ ساله بودی، مـــــادر ، از سرِ کار برمي گشت و مي خواست که تو رو در آغوش بگيره و ابراز محبت کنه ...
تو هم، ازش تشکر کردی: با قفل کردن درب اتاقت!
وقتی که ۱۶ ساله بودی، مـــــادر ، بهت رانندگی ياد داد ...
تو هم ،هر وقت که مي تونستی ماشين رو بر مي داشتی و مي رفتی ؛ اینجوری ازش تشکر کردی!
وقتی که ۱۷ ساله بودی، مـــــادر ، منتظر يه تماس مهم بود ...
تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و، اينطوری ازش تشکر کردی!
وقتی که ۱۸ ساله بودی، مـــــادر ، در جشن فارغ التحصيلی دبيرستانت، از خوشحالی گريه می کرد.
تو هم، ازش تشکر کردی، اينطوری که تا تموم شدن جشن، پيش مادرت نيومدی!
وقتی که ۱۹ ساله بودی، مـــــادر ، شهريه دانشگاهت رو پرداخت، همچنين، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد.
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن خداحافظِ خشک و خالی، بيرون خوبگاه، به خاطر اينکه نمي خواستی جلوی دوستات خودتو دست و پا چلفتی و بچه ننه نشون بدی!!!
وقتی که ۲۰ ساله بودی، مـــــادر ، ازت پرسيد که، آيا شخص خاصی به عنوان همسر مد نظرت هست؟
تو هم، ازش تشکر کردی با گفتنِ: به تو ربطی نداره!!!
وقتی که ۲۱ ساله بودی، مـــــادر ، بهت پيشنهاد خط مشی برای آينده ات داد.
تو هم، با گفتن اين جمله ازش تشکر کردی: من نمی خوام مثل تو باشم!!!
وقتی که ۲۲ ساله بودی، مـــــادر ، تو رو در جشن فارغ التحصيلی دانشگاهت در آغوش گرفت.
تو هم،ازش تشکر کردی، ازش پرسيدی که: مي تونی هزينه سفر به اروپا را برام تهيه کنی؟!
وقتی که ۲۳ ساله بودی، مـــــادر ، برای اولين آپارتمانت، بهت اثاثيه داد.
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن اين جمله، پيش دوستات: اون اثاثيه ها زشت و قدیمی هستن!
وقتی که ۲۴ ساله بودی، مـــــادر ، دارايی های تو رو ديد و در مورد اينکه، در آينده می خوای با اون ها چی کار کنی، ازت سئوال کرد.
تو هم با دريدگی و صدايی ( که ناشی از خشم بود ) فرياد زدی: مــادررر،لطفا تو کارام دخالت نکن!!!
وقتی که ۲۵ ساله بودی، مـــــادر ، کمکت کرد تا هزينه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گريه می کرد بهت گفت که: دلم خيلی برات تنگ می شه...
تو هم ازش تشکر کردی، اينطوری که، يه جای دور رو برای زندگيت انتخاب کردی!!!
وقتی که ۳۰ ساله بودی، مـــــادر ، از طريق شخص ديگه ای فهميد که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد.
تو هم با گفتن اين جمله ،ازش تشکر کردی، همه چيز ديگه تغيير کرده!!!
وقتی که ۴۰ ساله بودی، مـــــادر ، بهت زنگ زد تا روز تولد يکی از اقوام رو يادآوری کنه.
تو هم با گفتن "من الان خيلی گرفتارم" ازش تشکرکردی!
وقتی که ۵۰ ساله بودی، مـــــادر ، مريض شد و به مراقبت و کمک تو احتياج داشت.
تو هم با سخنرانی کردن در مورد اينکه والدين، سربار فرزندانشون مي شن، ازش تشکر کردی!!!
و سپس، يک روز، مـــــادر ، به آرامي از دنيا ميره و تمام کارهايی که در حق مادرت انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود مياد ...
مــــادر
مـادر تــو بـهشــت جـاودانــی مـادر ***خــورشـیـد بـلـنـد آســمـانی مـادر
در چشم تـو نـور زندگانـی جـاریـست ***سر چشمه ی مهر بیکرانی مـادر
ای کـاش کـه تـا ابــد نــمـیــرد مادر ***یـا هـستـی جـاودان بـگیـرد مادر
مهر است سراسر وجودش تــا هـست ***ای کاش که پـایـان نـپـذیـرد مادر
هر بار که خنده بـر لبش مــی رویــد ***یا نبض گل سرخ ، سخن می گوید
چشمان پر از ستـاره ی مــــادر مــن ***در گــردش آشـنـا مرا می جـویـد
چون مهر، بـزرگ و بی نـشانی مادر ***آرام دل و عـــــزیــز جـانـی مــادر
ای کاش همیشه جـاودان مـی بــودی ***آن قـدر که خـوب و مـهربانـی مـادر
در کوچه جان همیشه مادر بـــاقیست ***دریـای مـحبـتـش چو کوثر باقیست
در گـــویــش عـاشـقانـه ، نـام مــــادر ***شعریست کــه تا ابد به دفتر باقیست
.