تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 179 از 212 اولاول ... 79129169175176177178179180181182183189 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,781 به 1,790 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1781
    آخر فروم باز mohsentanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,443

    پيش فرض

    شـــــــــــــَــــــــک
    هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
    شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
    متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.
    آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
    اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.
    زنش آن را جابه جا کرده بود.
    مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.»


  2. 5 کاربر از mohsentanha بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1782
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض

    مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت در حال کار گفت وگوی جالبی بین انها در گرفت انها در باره ی موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند وقتی به موضوع خدا رسیدند ارایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد!
    مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟
    کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد!
    به من بگو اگر خدا وجود داشت ایا این همه مریض می شدند بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟
    اگر خدا وجود می داشت،نباید درد و رنجی وجود داشته باشد
    نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیز ها وجود داشته باشد.
    مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد،چون نمی خواست جروبحث کند.
    ارایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
    به محض اینکه از اریشگاه بیرون اماد،در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
    ظاهرش کثیف و ژولیده بود.مشتری برگشت و دوباره وارد ارایشگاه شد
    میدانی چیست،به نظر من ارایشگر ها هم وجود ندارند!
    ارایشگر با تعجب گفت چرا چنین حرفی میزنی؟من اینجا هستم،من ارایشگرم.
    من همین الان موهای تورا کوتاه کردم.
    مشتری با اعتراض گفت:نه ارایشگر ها وجود ندارند،چون اگر وجود داشتند،هیچ کس مثل مردی که ان بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد!
    او گفت:نه،ارایشگرها وجود دارند،موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند
    مشتری تایید کرد:دقیقا نکته همین جاست!خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند
    برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

  4. 3 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1783
    پروفشنال sam & snake's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    704

    پيش فرض

    ببخشید توی این تاپیک مزاحم شدم یک دفعه دیدم.
    دوستانی که در ذهن ایده هایی برای انیمیشن کوتاه دارند می تونند یک خط از اون رو برای من به همراه شماره موبایلشون
    بفرستند ما این ایده ها رو جمع می کنیم و از اون استفاده می کنیم و ایده ها را با قیمت مناسب و قانون کپی رایت از شما
    می خریم.اگه اصفهان باشید که کار حظوریه اگر هم نیستید از طریق پ.خ بفرستید.
    با تشکر از شما ^^

  6. این کاربر از sam & snake بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1784
    اگه نباشه جاش خالی می مونه knight 07's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    sHiRaZzZz
    پست ها
    298

    پيش فرض تفکرات من در سنین مختلف درمورد پدرم

    پنج سالگی:پدر من همه چیز را میداند.
    شش سالگی:پدر من از همه پدرها باهوشتر است.
    هشت سالگی:پدر من همه چیزها را کاملاً نمیداند.
    ده سالگی:دورانی که پدر من در آن بزرگ شده است با امروز کاملاً فرق دارد.
    دوازده سالکی:خوب پدر من هیچ چیز نمیداند.او خیلی پیرتر از آن است که کودکی خودش را به یاد آورد.
    چهارده سالگی:به پدر من توجهی نکنید،هر چه باشد او دیگر یک انسان قدیمی است.
    بیست سالگی:خدای من پدرم دیگر کاملاً پیر و خرفت شده است.
    بیست و پنج سالگی:پدرم در این مورد آگاهی چندانی ندارد اما بهتر است او هم باشد.
    سی سالگی:شاید بهتر باشد نظر پدرم را بپرسم،هر چه باشد او تجربه های بسیاری بسیاری دارد.
    چهل سالگی:نمیدانم پدرم چگونه از عهده این کار بر می آمد.واقعاً که او انسان عاقل و باتجربه ای بود.
    پنجاه سالگی:حاضرم برای این که پدرم دوباره در کنارم باشد و با من حرف بزند،تمام زندگیم را بدهم.

  8. 2 کاربر از knight 07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1785
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض

    یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
    اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
    بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
    خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
    چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
    چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
    این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
    جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
    خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند :

    یک دوست ، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید ، هنوز دوست شماست

    و بر بال دیگرش نوشتند :
    هر عمل از روی خشم ، محکوم به شکست است

  10. این کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1786
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض سبد زغال

    ردی كهنسال در مزرعه‌ای واقع در منطقه‌ای كوهستانی در كنتاكی می‌زیست. نوهء خردسالش نیز با او بود. هر بامداد، مرد برمی‌خاست و سر میز آشپزخانه می‌نشست و كتاب مقدّسش را كه بس مندرس و كهنه شده بود می‌خواند. نوه‌اش میل داشت درست مانند پدربزرگ شود و بنابراین به هر طریقی كه می‌توانست سعی می‌كرد از او تقلید كند.


    یك روز پسرك به پدربزرگ گفت، "بابابزرگ، سعی كردم مثل شما كتاب مقدّس بخوانم، امّا به محض این كه كتاب را می‌بندم، هرچه خوانده‌ام فراموش می‌كنم. پس خواندن كتاب مقدّس چه فایده‌ای دارد؟"


    پدربزرگ كه زغال در بخاری می‌گذاشت، به طرف او برگشت و سبد خالی حمل زغال را به او داد و گفت، "این سبد زغالی را كنار رودخانه ببر و یك سبد آب برایم بیاور."


    پسرك همان كار را كرد كه به او گفته شد، گو این كه قبل از آن كه به منزل برسد، تمام آب از سوراخ‌های سبد ریخته بود. پدربزرگ خندید و گفت، "دفعهء بعد باید قدری تندتر حركت كنی،" و او را دوباره با سبد فرستاد تا مجدّداً سعی كند.


    این دفعه پسرك تندتر دوید، امّا باز هم قبل از رسیدنش به خانه، سبد خالی شده بود. پسرك، نفس نفس زنان به پدربزرگش گفت، "آوردن آب با سبد امكان ندارد،" و رفت كه به جای سبد، سطل بردارد.


    پیرمرد گفت، "من یك سطل آب نمی‌خواهم؛ من یك سبد آب می‌خواهم. تو می‌توانی این كار را انجام دهی. فقط به اندازهء كافی سعی نمی‌كنی،" و دیگربار پسرك را فرستاد و خودش هم دم در رفت تا تلاش دوبارهء او را ناظر باشد.


    این دفعه، پسرك با این كه می‌دانست این كار محال است، امّا می‌خواست به پدربزرگش نشان دهد كه حتـّی اگر خیلی تند هم بدود، قبل از آن كه زیاد از رودخانه دور شود، سبد كاملاً خالی خواهد شد. او سبد را از آب پر كرد، امّا وقتی به پدربزرگ رسید، سبد باز هم خالی شده بود.


    پسرك، از نفس افتاده بود. به پدربزرگ گفت، "دیدی بابابزرگ؛ بی‌فایده است."


    پیرمرد گفت، "پس فكر می‌كنی بی‌فایده است؟ نگاهی به سبد بینداز."


    پسرك نگاهی به سبد انداخت و برای اوّلین بار متوجّه شد شكل سبد متفاوت است؛ دیگر اثری از ذرّات زغال در آن نیست؛ سبد زغالی كهنه، پاك و سفید شده بود. تمیز تمیز بود.


    پیرمرد گفت، "پسرم؛ وقتی كتاب مقدّس می‌خوانی همین اتـّفاق می‌افتد. ممكن است همه چیز را نفهمی یا به خاطر نسپاری، امّا وقتی این كتاب خدا را می‌خوانی، درون تو را تغییر می‌دهد؛ در تو تحوّل ایجاد می‌كند. این كار خدا در زندگی ما است. یعنی تغییر دادن ما از درون به بیرون و تدریجاً متحوّل كردن ما

  12. 4 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1787
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    پیرزن نزدیک مترسک رفت. شاخه گلی در جیب بالایی
    کت او گذاشت.عقب ایستاد و به او خیره شد.
    جلو رفت.یقه و بعد کلاه او را مرتب کرد:حالا شد.
    دختر جوان پرده را انداخت و شاخه ی گل را به سینه فشرد.
    پیرمرد وارد خانه شد
    و در را محکم پشت سرش بست.
    کمی آنسوتر کلاغ روی بوته ی ذرت نشست و
    مشغول خوردن شد.

  14. 3 کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1788
    آخر فروم باز mohsentanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,443

    پيش فرض

    مهربانی همیشه ارزشمندتر است
    انوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
    روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
    بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
    مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ...

    زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.
    مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
    او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

    بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
    اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!


  16. 5 کاربر از mohsentanha بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1789
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض



    اديسون در سنبن پيري پس از كشف چراغ برق يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد. اين آزمايشگاه بزرگترين عشق پيرمرد بود
    هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود
    در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط جلو گيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است
    آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود
    پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن پيرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب ديد كه پير مرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند
    پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر ميبرد
    ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي
    مي بيني چقدر زيباست! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟ حيرت آور است! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي ! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت. نظر تو چيه پسرم؟
    پسر حيران و گيج جواب داد:
    پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟
    چطـورمي تواني؟
    من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟
    پدر گفت:
    پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد،مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند پس در اين لحظه بهترين كار لذت بردن ازمنظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد

    در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكــر مي كنيم الان موقع اين كار نيست

    به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!
    توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ظبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع نمود

  18. 3 کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1790
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    حکایت حکمت:

    روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
    شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
    عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
    شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
    استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
    شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "
    عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
    سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
    او سومین عروسک را امتحان نمود.
    تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
    استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "
    شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
    عارف پاسخ داد : " نه "
    و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "
    شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
    با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
    عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
    برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
    شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند
    استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند ".

  20. 2 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •