آزادی همین است که انسان خواست دل را احساس کند، بدون این که نگران نظر دیگران باشد.
- او آزاد بود. زیرا عشق آزاد می کند.
کوه پنجم - پائولو کوئیلو
آزادی همین است که انسان خواست دل را احساس کند، بدون این که نگران نظر دیگران باشد.
- او آزاد بود. زیرا عشق آزاد می کند.
کوه پنجم - پائولو کوئیلو
کوچولو! سعي کن بفهمي مرد بودن فقط اين نيست که يه دم جلوت داشته باشي! مرد بودن يعني کسي شدن! براي من مهمه که تو کسي باشي! آدم بودن عبارت قشنگيه چون فرقي بين زن و مرد, بين اون که دم داره و اون که دم نداره نمي ذاره! قلب و مغز آدما جنيست نداره. هيچ وقت به زور از تو نمي خوام که چون مردي يا زني بايد فلان کار رو داشته باشي. فقط دو تا چيز از تو مي خوام. يکي اين که از معجزه ي به دنيا اومدن تمام استفاده رو ببري و دومي اين که هيچ وقت تن به پستي ندي. پستي يه جونور خون خواره که هميشه سر راهمون کمين کرده. ناخوناش رو به بهانه هايي مثل مصلحت و عقل و احتياط تو تن تمام آدما فرو مي کنه و کم تر کسي هست که جلوش تاب بياره. آدما تو خطر پست مي شن. وقتي خطر از سرشون گذشت دوباره مي رن تو جلد خودشون! هيچ وقت نبايد خودت رو وقت رو به رو شدن با خطر گم کني, حتي اگه ترس تموم جونت رو گرفته باشه.
ژان والژان: از خستگی به لانه ی سگی پناه بردم,حیوان بدنم را گاز گرفت..مثل اینکه او هم آدم بود..!
بینوایان / ویکتور هوگو
کاری نکردن. نشستن و سبز شدن علف را تماشا کردن. اینکه خود را به دست زمان بسپری و از روزگارت یک روز تعطیل طولانی بسازی. لذت بطالت. تنبلی با فضیلت که پروست و مارسل دوشان آنقدر دربارهاش سخن گفتهاند. «انزوای شیرین» (گفتهی بارت) که لازمهی نوشتن و کار خلاقانه است. عرقریزی روح و تنبلی: نقیضهای ازلی-ابدی.
غیبت فقط در اثر دیگری میتواند وجود داشته باشد: دیگری است که میرود، منم که میمانم. او در حال جدایی ابدی، در سفر است. من، منِ عاشق کارم بعکس اوست: ساکنم، بیجنب و جوش؛ هر وقت بخواهیدم در دسترسم: بلاتکلیف و میخکوب، مانند بستهای مانده در گوشهای فراموش شده در ایستگاه راهآهن. غیبت عاشقانه ارتباطی یکسویه است و آنکه میماند احساسش میکند، نه کسی که میرود.
انسان تا عملی جدید را درنیافته خود را کامل می داند ولی بعد از اینکه دانست غیر از معلومات و اطلاعات او در جهان علم ها و اطلاعات دیگر هست به نقصان و حقارت خود پی می برد.
و به همین جهت است که افراد بی علم و بی اطلاع بسیار مغرور می شنود. زیرا تصور می کنند همه چیز را می دانند و در جهان بهتر و بزرگتر از آنها وجود ندارد
و به همین جهت است که هر وقت مشاهده می کنیم که مردی یا زنی با دیده حقارت به ما نظر می اندازد باید بدانیم که وی نادان و احمق است و چون چیزی نمی داند
و تجربه ای نیاموخته خویش را برتر از دیگران می پندارد.
سینوهه – نویسنده:میکا والتاری
Last edited by raana; 28-11-2012 at 17:50.
کسانی هستند که می گویند آنچه امروز اتفاق می افتد بدون سابقه می باشد و هرگز در جهان روی نداده ولی این گفته ناشی از سطحی بودن اشخاص و بی تجربگی آنهاست چون هر واقعه که در جهان اتفاق بیفتد سابقه دارد.
سینوهه
جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی
-----------------------------------------
همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم می بندند ، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کاری بود و نه سفره ای . هیچ کدام . بی کار سفره نیست و بی سفره ، عشق . بی عشق ، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست ، خنده و شوخی نیست ؛ زبان و دل کهنه می شود ، تناس بر لب ها می بندد ، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد ، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند ... و اندوه که از جاگاه جان لبریز شده باشد ... دیگر کجا جایی برای بند و پیوند می ماند ؟ کجا جایی برای دل و زبان ؟
... ژاک که از سرعت این پیروزی، که هیچ امید نداشت به این حد از کمال رسد، گیج شده بود شادباش ها و روایات نبرد را که به همان زودی به آنها آب و تاب می دادند درست نمی شنید. دلش می خواست خشنود باشد و تا حدی هم از روی غرور خشنود بود ولی با این حال در لحظه ای که می خواست از میدان سبز بیرون برود رو به سوی مونوز گرداند و ناگهان با دیدن صورت شکست خوردۀ کسی که او را کتک زده بود اندوه تلخی دلش را فشرد.
این جا بود که فهمید جنگ خوب نیست چون شکست دادن هر انسانی همان قدر تلخ است که شکست خوردن از او ..
آدم اول - آلبر کامو - ترجمۀ منوچهر بدیعی
گاهی گفتی ماندگی یا ملال، نگاهش را تیره میساخت، اما خستگی و ملال، هیچیک نمیتوانستند ولو به قدر لحظهای نرمی را که، حالت حاکم و بنیادینِ نه فقط چهره، بلکه تمام روحش بود از سیمایش دور سازند و روحش آشکارا و به روشنی در چشمها و لبخند و در هر یک از حرکات سر و دست او برق میزد. ناظری ظاهربین و کوردل با نگاهی گذرا بر او میگفت: «باید مردک سادهلوح خوش قلبی باشد!» اما صاحبدلی که نظری نافذتر و دلی پر مهرتر میداشت پس از آنکه مدتی در چهرهی او نگاه میکرد، خود در افکاری شیرین فرو میرفت و چیزی نمیگفت و دور میشد.
رنگ چهرهاش نامشخص بود یا شاید به آن سبب چنین مینمود که پف کردگیِ خاصی داشت که با سنش سازگار نبود و علت آن چه بسا بیحرکت ماندن بسیار یا تنفس در هوای محبوس، یا این و آن هر دو بود. حرکاتش، حتی در حال هیجان با نرمی و رخوتی مهار میشد که از گونهای لطف تنبلی خالی نبود. هر گاه غبار غمی بر روحش مینشست نگاهش تار میشد و چین بر پیشانیاش میافتاد و بازی تردید و اندوه و اضطراب در سیمایش آغاز میشد، اما این اضطراب به ندرت صورت اندیشهای مشخص میگرفت و تقریبا هرگز به تصمیمی منجر نمیگردید، بلکه یکسر در آهی تحلیل میرفت و در بیدردی و چرت غرقه میشد.
زن دکتر از جا برخاست و بسوی پنجره رفت . به خیابان زیر پایش که مملو از زباله بود نگریست،مردم را دید که
فریاد می کشند و آواز می خوانند.آن گاه سر به سوی آسمان بلند کرد و همه چیز را سفید دید،فکر کرد حالا نوبت من
است.از ترس نگاهش را به پایین دوخت.شهر هنوز سرجایش بود.
کوری- نویسنده:ژوزه ساراماگو
هم اکنون 8 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 8 مهمان)