و صدایم را نمی شنود در فریاد سکوتم
و نگاهم را نمی بیند در تلالو مردمک خاموشم
و لبخند بغض مرا نمی فهمد
آنگاه که دلم از غروب زخم می خورد
و فریاد یک پرستو از دور می آید
که به من می گوید هر گاه خواستی بروی
دلت را از هر چه نرفتن است خالی کن
و آنگاه که دلت از غروب زخم خورد
نئش ستاره ای طلایی را خواهی دید
و این ها آثار رفتن است
ولی من می دانم
رفتن هم چیزی شبیه اشتباه آمدن است