همه شب با دلم كسي مي گفت:«سخت آشفته اي ز ديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد مي رود، مي رود نگهدارش»
من به بوي تو رفته از دنيا، بي خبر از فريب فرداها
روي مژگان نازكم مي ريخت، چشمان تو چون غبار طلا
همه شب با دلم كسي مي گفت:«سخت آشفته اي ز ديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد مي رود، مي رود نگهدارش»
من به بوي تو رفته از دنيا، بي خبر از فريب فرداها
روي مژگان نازكم مي ريخت، چشمان تو چون غبار طلا
هنوز عکس نگاه او با من است
هنوز آن ده از ماهی که اتو کشیده
کنج صفحه است
برای من ، یعنی تمنای او
حتی آن مهری که به کینام ریخته است
هنوز آن گوشه های نایاب دلم
سیر بودن با او بی قرار است
هنوز نامش عزیز ترین قشنگی هاست
در این اوقات ناخوش دلتنگی ها
هنوز ...
ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب *** که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را *** دمی ز وسوسه عقل بی خبر دارد
کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد *** به عزم میکده اکنون ره سفر دارد
ديدي چه ساده و چه به سادگي
از شب و ماه و ستاره گفتيم و از هم گذشتيم
ديدي هيچ کس از ما با ما نبود
گفتم آره
مي دانم خوب
گفتي
من از خوشيد و تو از ماه گفتي
همه هر چه داشتيم رو کرديم و به عشق باختيم روزگار را
از منزل كفر تا به دين يك نفس استوز عالم شك تا به يقين يك نفس استاين يك نفس عزيز را خوش مي دارچون حاصل عمر ما همين يك نفس است
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون *** میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من *** کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
مرا خودكار قرمز ضربدر زد
و خيلي وقت است
پاي حضرت مُرده شور را
در كفشهايم قايم كردهام.
من آخرین درختم از سلاله جنگل
آنان که بر بهار تبر انداختند تند
پنداشتند خام که با هر شکستنی
قانون رشد و رویش را از ریشه کنده اند
خون از شقیقه های کوچه روان است
در پنجه های باز خیابان
گل گل شکوفه شکوفه
قلب است انفجار آتشی قلب
بر گور ناشناخته اما
کس گل نمی نهد
لیکن
هر روزه دختران
با جامه ساده به بازار می روند
و شهر هر غروب
در دکه های همهمه گر مست میکند
و مست ها به کوچه ی مبهوت می زنند
و شعرهای مبتذل آواز می دهند
در زیر سقف ننگ
در پشت میز نو
سرخوردگی سلاحش را
تسلیم می کند
سرخوردگی نجابت قلبش را
که تیر می کشد و می تراشدش
تخدیر می کند
سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد
آن گاه من به صورت من چنگ می زتند
در کوچه همچنان
جنگ عبور از زره واقعیت است
و عاشقان تیزتک ترس ناشناس
بنهاده کوله بار تن جست می زنند
پرواز می کنند
آری
این شبروان ستاره روزند
که مرگهایشان
در این ظلام روزنی به رهایی است
و خون پکشان
در این کنام کحل بصرهای کورزا است
اینان تبارشان
سر می کشد به قلعه ی دور فداییان
آری عقاب های سیاهکل
کوچیدگان قله الموتند و بی گمان
فردا قلاعشان
قلب و روان مردم از بند رسته است
پیوند جویبار نازک الماسهای سرخ
شطی است سیل ساز
کز آن تمام پست و بلند حیات ما
سیراب می شوند
و ریشه ای سرکش در خک خفته باز
بیدار می شوند
اینک که تیغههای تبرهای مست را
دارم به جان و تن
می بینم از فراز
بر سرزمین سوختگی یورش بهار
...
روي بخار در شفق خيس خيزران
عبور عادتم اينك كوه
پيداست
سيب و ساعتي كه ر آن دانوش
قويي زبانه مي كشد از مد ماهتاب
يا قامتي كه سادگي ام درياب
اسبي گران تر از سپيده
با ناژادي فردا
پشت كرده به من
تاب مي خورد
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد *** عشق میگفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است *** آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز *** چه توان کرد که سعی مو دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم *** خم میدیدم خون در دل و پا در گل بود
Last edited by pillx; 24-10-2007 at 23:35.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)