قوت شاعرهي من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گريزان ميرفت
نقش خوارزم و خيال لب جيحون ميبست
با هزاران گله از ملک سليمان ميرفت
ميشد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من هميديدم و از کالبدم جان ميرفت
چون هميگفتمش اي مونس ديرينهي من
سخت ميگفت و دلآزرده و گريان ميرفت
گفتم اکنون سخن خوش که بگويد با من
کان شکر لهجهي خوشخوان خوش الحان ميرفت
چرا لوس بازی به نظرم نشون دهنده دقت هست
سلام![]()