تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 178 از 212 اولاول ... 78128168174175176177178179180181182188 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,771 به 1,780 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1771
    آخر فروم باز mohsentanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,443

    پيش فرض

    يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ماميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
    پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسيدن که پسرشون حسودیکنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد کهپدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
    پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی ……….
    به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟




  2. 6 کاربر از mohsentanha بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1772
    داره خودمونی میشه farshadzah's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    كرج خيلي بزرگ
    پست ها
    35

    پيش فرض

    چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصيل ترک کردند و دکتر، قاضي و آدمهاي موفقي شدند . چند سال بعد،آنها بعد از شامي که باهم داشتند حرف زدند .اونا درمورد هدايايي که تونستن به مادر پيرشون که دور از اونها در شهر ديگه اي زندگي مي کرد ،صحبت کردن . اولي گفت : من خونه بزرگي براي مادرم ساختم . دومي گفت: من تماشاخانه( سالن تئاتر) يکصد هزار دلاري در خانه ساختم . سومي گفت : من ماشين مرسدسي با راننده کرايه کردم که مادرم به سفر ببره .

    چهارمي گفت: گوش کنيد، همتون مي دونيد که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و ميدونين هيچ وقت نمي تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمي بينه. من ، راهبي رو ديدم که به من گفت يه طوطي هست که ميتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . اين طوطي با کمک بيست راهب و در طول دوازده سال اينو ياد گرفت . من ناچارا تعهد کردم به مدت بيست سال و هر سال صد هزار دلار به کليسا بپردازم . مادر فقط بايد اسم فصل ها و آيه ها رو بگه و طوطي از حفظ براش مي خونه. برادران ديگه تحت تاثير قرار گرفتن .

    پس از ايام تعطيل، مادر يادداشت تشکري فرستاد . اون نوشت : ...


    ميلتون عزيز، خونه اي که برام ساختي خيلي بزرگه . من فقط تو يک اتاق زندگي مي کنم ولي مجبورم تمام خونه رو تمييز کنم . به هر حال ممنونم .

    مايک عزيز، تو به من تماشاخانه اي گرونقيمت با صداي دالبي دادي . اون ، ميتونه پنجاه نفرو جا بده ولي من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوايييم رو از دست دادم و تقريبا ناشنوام .هيچ وقت از اون استفاده نمي کنم ولي از اين کارت ممنونم .

    ماروين عزيز، من خيلي پيرم که به سفر برم . من تو خونه مي مونم ، مغازه بقالي ام رو دارم پس هيچ وقت از مرسدس استفاده نمي کنم . اين ماشين خيلي تند تکون مي خوره . اما فکرت خوب بود ممنونم .

    ملوين عزيز ترينم ، تو تنها پسري هستي که با فکر کوچيکت بعنوان هديه ات منو خوشحال کردي. جوجه ، خيلي خوشمزه بود ممنونم !!!!!!

  4. 4 کاربر از farshadzah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1773
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    دخترک فداکار


    همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
    روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
    ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
    بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
    نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
    تقاضای او همین بود.
    همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
    گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
    خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
    سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
    آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
    مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
    آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
    آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
    صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
    چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعافوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
    اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
    نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
    مسخره ش کنن .
    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
    آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
    سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

    خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

  6. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1774
    آخر فروم باز s_paliz's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,293

    پيش فرض

    هرگز زود قضاوت نکن !

    مرد مسني به همراه پسر ۳۲ ساله‌اش در قطار نشسته بود.

    در حالي که مسافران در صندلي‌هاي

    خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

    به محض شروع حرکت قطار پسر که کنار پنجره نشسته بود

    پر از شور و هيجان شد.

    دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي که هواي در حال حرکت

    را با لذت لمس مي‌کرد فرياد

    زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت مي‌کنن.

    مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين کرد.

    کنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند که

    حرف‌هاي پدر و پسر را مي‌شنيدند و از حرکات پسر

    جوان که مانند يک کودک ۳ ساله رفتار

    مي‌کرد، متعجب شده بودند.

    ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد:

    پدر نگاه کن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حرکت

    مي‌کنند.

    زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي‌کردند.

    باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چکيد.

    او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هايش را بست و دوباره فرياد زد:

    پدر نگاه کن باران مي‌بارد،‌

    آب روي دست من چکيد.

    زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند:

    ‌چرا شما براي مداواي پسرتان به

    پزشک مراجعه نمي‌کنيد؟

    مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر مي‌گرديم.

    امروز پسر من براي اولين بار در

    زندگي مي‌تواند ببيند.

  8. 8 کاربر از s_paliz بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1775
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    اگه نمیتونی کپی نکن

    از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد.
    استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!"
    ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود!"
    حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...

    تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.
    او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"
    همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. مدیر که وقت را مناسب دید،* خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان، هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود!"

    نتیجه اخلاقی:
    Don't Copy If You Can't Paste
    ببخشيدا ولي جزو چرت ترين داستان هايي بود كه خوندم

  10. #1776
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض نامه به پدر

    نامه اي به پدر!

    پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود،
    با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده.
    يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود: پدر!
    با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد
    و با دستان لرزان نامه رو خوند :

    پدر عزيزم،
    با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم.
    من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم،
    چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم.
    من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است،
    اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت،
    به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره.
    اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy
    به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم.
    اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون.
    ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه
    . Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه.
    ما اون رو براي خودمون مي کاريم،
    و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم.
    در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه.
    اون لياقتش رو داره.
    نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم.
    يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
    با عشق،
    پسرت،
    John

    پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy.
    فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه.
    دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن

  11. 6 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #1777
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    زن به نقطه ایی خیره شد:خیلی دلم می خواد منو تو آغوشت
    بگیری.نوازشم کنی و بگی که دوستم داری.
    آهی کشید:درست مثل وقتی که جوون بودم.

  13. 2 کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1778
    آخر فروم باز mohsentanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,443

    پيش فرض

    درســی بــــزرگ از یـک کـــودک ! ...
    سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
    ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

    پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
    برادر خردسال اندکی تردید کرد و ....
    سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

    در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.
    سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
    نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

    پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود !!

  15. 3 کاربر از mohsentanha بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #1779
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض

    یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.

    از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!



    در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.

    در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند.
    برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند.

    بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!



    پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

    لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!



    او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره.

    خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

    سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت.

    پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .


    او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.



    در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!

  17. 3 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #1780
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض

    زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، لباسش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...

    زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...

    زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"

    شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟


    زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد گفت: "آره یادمه..."

    شوهرش به سختی‌ گفت:

    _ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟

    _ آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست..)

    _ یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!

    _ آره اونم یادمه...

    مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید:

    اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم

  19. این کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •