تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 177 از 212 اولاول ... 77127167173174175176177178179180181187 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,761 به 1,770 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1761
    آخر فروم باز mohsentanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,443

    پيش فرض

    شیطان و مرد نمازگذار! ...
    مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
    در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
    مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
    او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
    در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
    مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
    مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
    مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

    مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
    مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
    مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
    شیطان در ادامه توضیح می دهد:
    ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
    بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

    نتیجه داستان:
    کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
    این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.


    ---------- Post added at 06:55 PM ---------- Previous post was at 06:54 PM ----------

    شــانـس خـود را امـتـحـان کـنـیــد
    مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
    کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
    مرد قبول کرد، در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .
    باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
    دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.
    گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .

    جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

    سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
    پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!!

    زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود.
    برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.!

  2. این کاربر از mohsentanha بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1762
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض داستان جالب امتحان دامادها !!

    زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
    یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
    یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
    دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
    فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
    زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
    داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
    نوبت به داماد آخرى رسید.
    زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
    امّا داماد از جایش تکان نخورد.
    او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
    همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
    فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت

  4. 3 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1763
    آخر فروم باز mohsentanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,443

    پيش فرض

    تلقين محض
    دوستانم مي گويند من آدم دهن بيني هستم. فکر کنم حق با آن ها باشد. آنها هميشه براي آنکه دليلي براي حرفشان داشته باشند. اتفاق ناچيزي را که پنجشنبه پيش برايم پيش آمد. مطرح مي کنند.

    ماجرا از اين قرار بود که آن روز صبح رمان ترسناکي مي خواندم. با اين که هوا روشن بود. قرباني نيروي تلقين شدم.
    اين تلقين تصوري را در من بوجود آورد که قاتل بي رحمي توي آشپزخانه قايم شده. قاتل دشنه بزرگي را توي دستش گرفته و منتظر ايستاده تا با ورود من به آشپزخانه به رويم بپرد و چاقو را به پشتم فرو کند.

    با اينکه درست رو به روي در آشپرخانه نشسته بودم و اگر کسي مي خواست به آشپزخانه برود. مي بايست از جلو چشمانم رد مي شد و تازه به جز در ورودي آشپزخانه راه ديگري هم براي رفتن به آنجا نبود. با اين همه، باز فکر مي کردم قاتل پشت در کمين کرده.

    اما من قرباني نيروي تلقين شده بودم و جرأت نمي کردم وارد آشپزخانه بشوم. اين موضوع نگرانم کرده بود اما چون ديگر وقت ناهار بود. بايد حتماً به آشپزخانه مي رفتم.

    در آن وقت زنگ خانه را زدند.
    بي آنکه از جايم بلند شوم، داد زدم: «بيا تو، در بازه».
    سرايدار ساختمان با دو يا سه نامه وارد شد.
    گفتم: «ببين، پام خواب رفته. مي شه بي زحمت بري از آشپزخانه يه ليوان آب برام بياري؟»
    سرايدار گفت: «البته».
    در آشپزخانه را باز کرد و رفت تو. چندي بعد صداي فريادي را شنيدم و صداي جسمي که با افتادنش، تمامي ظرف و ظروف و بطريها را از روي ميز آشپزخانه کشيد و به زمين ريخت.
    يکدفعه از روي صندلي بلند شدم و به آشپزخانه دويدم.
    نيمي از بدن سرايدار روي ميز افتاده بود و دشنه بزرگي توي پشتش فرو رفته و کشته شده بود.
    خيالم راحت شده بود، چون معلوم شد هيچ قاتلي توي آشپزخانه نبود

    نوشته: فرناندو سورنتين

  6. این کاربر از mohsentanha بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1764
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض جواب خيانت به همسر

    دختر جواني از مكزيك براي يك مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد. پس از دو ماه، نامه اي از نامزد مكزيكي خود دريافت مي كند به اين مضمون:
    لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم كه دراين مدت ده بار به توخيانت كرده ام !!! و مي دانم كه نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را ببخش و عكسي كه به تو داده بودم برايم پس بفرست. با عشق : روبرت


    دختر جوان رنجيـده خاطر از رفتار مرد، از همه همكاران و دوستانش مي خواهد كه عكسي از نامزد، برادر، پسر عمو، پسر دايي ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عكس ها را كه كلي بودند با عكس روبرت، نامزد بي وفايش، در يك پاكت گذاشته و همراه با يادداشتي برايش پست مي كند، به اين مضمون:
    روبرت عزيز، مرا ببخش، اما هر چه فكر كردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عكس خودت را ازميان عكسهاي توي پاكت جدا كن و بقيه را به من برگردان...!

  8. 2 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1765
    ناظر انجمن عکاسی masoudtr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    نقطه مرزی
    پست ها
    4,562

    پيش فرض

    تلقين محض
    دوستانم مي گويند من آدم دهن بيني هستم. فکر کنم حق با آن ها باشد. آنها هميشه براي آنکه دليلي براي حرفشان داشته باشند. اتفاق ناچيزي را که پنجشنبه پيش برايم پيش آمد. مطرح مي کنند.

    ماجرا از اين قرار بود که آن روز صبح رمان ترسناکي مي خواندم. با اين که هوا روشن بود. قرباني نيروي تلقين شدم.
    اين تلقين تصوري را در من بوجود آورد که قاتل بي رحمي توي آشپزخانه قايم شده. قاتل دشنه بزرگي را توي دستش گرفته و منتظر ايستاده تا با ورود من به آشپزخانه به رويم بپرد و چاقو را به پشتم فرو کند.

    با اينکه درست رو به روي در آشپرخانه نشسته بودم و اگر کسي مي خواست به آشپزخانه برود. مي بايست از جلو چشمانم رد مي شد و تازه به جز در ورودي آشپزخانه راه ديگري هم براي رفتن به آنجا نبود. با اين همه، باز فکر مي کردم قاتل پشت در کمين کرده.

    اما من قرباني نيروي تلقين شده بودم و جرأت نمي کردم وارد آشپزخانه بشوم. اين موضوع نگرانم کرده بود اما چون ديگر وقت ناهار بود. بايد حتماً به آشپزخانه مي رفتم.

    در آن وقت زنگ خانه را زدند.
    بي آنکه از جايم بلند شوم، داد زدم: «بيا تو، در بازه».
    سرايدار ساختمان با دو يا سه نامه وارد شد.
    گفتم: «ببين، پام خواب رفته. مي شه بي زحمت بري از آشپزخانه يه ليوان آب برام بياري؟»
    سرايدار گفت: «البته».
    در آشپزخانه را باز کرد و رفت تو. چندي بعد صداي فريادي را شنيدم و صداي جسمي که با افتادنش، تمامي ظرف و ظروف و بطريها را از روي ميز آشپزخانه کشيد و به زمين ريخت.
    يکدفعه از روي صندلي بلند شدم و به آشپزخانه دويدم.
    نيمي از بدن سرايدار روي ميز افتاده بود و دشنه بزرگي توي پشتش فرو رفته و کشته شده بود.
    خيالم راحت شده بود، چون معلوم شد هيچ قاتلي توي آشپزخانه نبود

    نوشته: فرناندو سورنتين
    این داستان تکراریه ولی من نفهمیدم منظورش چی بود
    کسی میتونه بگه؟

  10. #1766
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 داستان زیبای ابوراجح حلى و امام زمان (عج )


    بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

    ابوراحج از شیعیان مخلص شهر حله ، سرپرست یكى از حمام هاى عمومى آن شهر بود، بدین جهت ، بسیارى از مردم او را مى شناختند.


    در آن زمان ، فرماندار حله شخصى ناصبى به نام مرجان صغیر بود. به او گزارش دادند كه ابوراجح حلى از بعضى اصحاب منافق رسول خدا (ص ) بدگویى مى كند. فرماندار دستور داد او را آوردند.

    آن قدر زدند كه تمام بدنش مجروح گشت و دندان هاى پیشین ریخت ! همچنین زبانش را بیرون آوردند و با جوالدوز سوراخ كردند و بینى اش ‍ را نیز بریدند و او را با وضع بسیار دلخراشى به عده اى از اوباش سپردند. آنها ریسمان بر گردن او كرده و در كوچه و خیابان هاى شهر حله مى گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را مى زدند. به طورى كه تمام بدنش مجروح شد، و به قدرى از بدنش خون رفت و كه دیگر نمى توانست حركت كند و روى زمین افتاد، نزدیك بود جان تسلیم كند.

    جریان را به فرماندار اطلاع دادند. وى تصمیم گرفت او را بكشد، ولى جمعى از حاضران گفتند:


    - او پیرمرد فرتوتى است و به اندازه كافى مجازات شده و خواه ناخواه به زودى مى میرد، شما از كشتن او صرف نظر كنید و خون او را به گردن نگیرید!


    به خاطر اصرار زیاد مردم - در حالى كه صورت و زبان ابوراجح به سختى ورم كرده بود - فرماندار او را آزاد كرد. خویشان او آمدند و نیمه جان وى را به خانه بردند و كسى شك نداشت كه او خواهد مرد.


    اما فرداى همان روز، مردم با كمال تعجب دیدند كه او ایستاده نماز مى خواند و از هر لحاظ سالم است و دندان هایش در جاى خود قرار گرفته ، و زخم هاى بدنش خوب شده و هیچ گونه اثرى از آن همه زخم نیست ! و با تعجب از او پرسیدند:


    - چطور شد كه این گونه نجات یافتى و گویى اصلا تو را كتك نزدند؟!


    ابوراجح گفت :


    - من وقتى كه در بستر مرگ افتادم ، حتى با زبان نتوانستم دعا و تقاضاى كمك از مولایم حضرت ولى عصر(عج ) نمایم ؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنایت كردم .


    وقتى كه شب كاملا تاریك شد، ناگاه ! خانه ام نورانى گشت ! در همان لحظه ، چشمم به جمال مولایم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم كشید و فرمود:


    - برخیز و براى تاءمین معاش خانواده ات بیرون برو و كار كن ! خداوند تو را شفا داد!


    اكنون مى بینید كه سلامتى كامل خود را باز یافته ام .


    خبر سلامتى و دگرگونى شگفت انگیز حال او - از پیرمردى ضعیف و لاغر به فردى سالم و قوى - همه جا پیچید و همگان فهمیدند.


    فرماندار حله به ماءمورینش دستور داد ابوراجح را نزد وى حاضر كنند. ناگاه ! فرماندار مشاهده نمود، قیافه ابوراجح عوض شده و كوچكترین اثرى از آنهمه زخم ها در صورت و بدنش دیده نمى شود! ابوراجح دیروز با ابوراجح امروز قابل مقایسه نیست !


    رعب و وحشتى تكان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تاءثیر قرار گرفت كه از آن پس ، رفتارش با مردم حله (كه اكثرا شیعه بودند) عوض شد. او قبل از این جریان ، وقتى كه در حله به جایگاه معروف به ((مقام امام (عج ))) مى آمد، به طور مسخره آمیزى پشت به قبله مى نشست تا به آن مكان شریف توهین كرده باشد ؛ ولى بعد از این جریان ، به آن مكان مقدس مى آمد و با دو زانوى ادب ، در آنجا رو به قبله مى نشست و به مردم حله احترام مى گذاشت . لغزش هاى ایشان را نادیده مى گرفت و به نیكوكاران نیكى مى كرد. ولى این كارها سودى به حال او نبخشید، پس از مدت كوتاهى درگذشت .


  11. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #1767
    آخر فروم باز mohsentanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,443

    پيش فرض

    ســــرعـت یـعـنــی ایــن! ...
    سه تا پسر درباره پدرهایشان لاف می زدند:
    اولی گفت: «پدر من سریعترین دونده است. اون می تونه یک تیر رو با تیرکمون پرتاب کنه و بعد از شروع به دویدن، از تیر جلو بزنه.»
    دومی گفت: «تو به این میگی سرعت؟ پدر من شکارچیه. اون شلیک میکنه و زودتر از گلوله به شکار میرسه.»
    سومی سرشو تکون داد و گفت: «شما دو تا هیچی راجع به سریع بودن نمی دونید. پدر من کارمند دولتی است. اون کارشو ساعت 4:30 تعطیل میکنه و 3:45 تو خونه است!»

  13. 7 کاربر از mohsentanha بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1768
    آخر فروم باز rosenegarin13's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    پست ها
    1,419

    پيش فرض

    این داستان تکراریه ولی من نفهمیدم منظورش چی بود
    کسی میتونه بگه؟

    با توجه به این قسمت:
          چندي بعد صداي فريادي را شنيدم و صداي جسمي که با افتادنش، تمامي ظرف و ظروف و بطريها را از روي ميز آشپزخانه کشيد و به زمين ريخت.        
     به نظرم سقوط اتفاقی چاقو باعث کشته شدن سرایداره شده...

  15. 3 کاربر از rosenegarin13 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #1769
    حـــــرفـه ای eMer@lD's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    محل سكونت
    پایتخت
    پست ها
    1,613

    پيش فرض

    این داستان تکراریه ولی من نفهمیدم منظورش چی بود
    کسی میتونه بگه؟
    نقش تلقین محض رو در زندگی بیان میکنه

    اگر انرژی مثبت داشته باشی در زندگیت ظهور میکنه حتی هیچی برای ثابت کردن اون انرژی نداشته باشی وفقط فکر های مثبت ودرست رو در زندگی ریشه سازی کنی.

    با تلقین محض که حتما در آشپزخانه کسی هست خطر {چاقو} {قاتل} رو به آشپزخانه آورد.
    و اینکه انسان آدم نمیکشه در اصل چاقو وطناب دار وتفنگه که ادم کشه!!!
    جزو داستان های تخیلی فلسفی هست

    ما یک دوستی داشتیم که به ایشون گفته بودند اگر مقدار زیادی پسته شام بخوری ناراحتی قلبیت عود میکنه وضربانت بالا میره و تا حد مرگ پیش میری...
    بنده خدا یکروز نشسته بود واز یک مشت بیشتر((به قول خودش)) پسته شام خورده بود و چنان ناراحتی قلبی پیدا کرئده بود که وقتی به بیمارستان میرسوندشون میگفتند بیهوش شده بوده...
    و لی پرستاران بخش یک امپول اب مقطر فقطبه ایشون تزریق کردند وحالشون خوب شده بود...

    قدرت تلقین:
    تلقین تصوری ارزشمند و نیروی جهت بخش است. آیا می خواهید که در زندگی شما تغییر زیادی ایجاد شود؟ در این صورت بر خود غلبه کنید و به وضوح ببینید که چگونه تاکنون شما و سایر انسانها از انرژی فکری خود به گونه ای نادرست استفاده کرده اید.
    تحقق بخشیدن به خود را شروع کنید. تکلیف خود را در مورد ذهن نیمه هشیار خود مشخص کنید، اگر نسبت به انرژی روانی خود آگاه تر شوید، این کار آنقدر آسان می شود که گویی کوتوله های افسانه ای را احضار کرده اید، شما باید در دو دیدگاه استوار باقی بمانید: 1) خواسته شما مبنی بر تغییر اصولی خود و قرار گرفتن در بُعد بهتر زندگی باید قاطعانه باشد. 2) بایستی تصمیم بگیرید که جدول گسترده ای از احساسات برای زندگی خود کشف کنید که قابل تجدیدنظر باشد تا به این طریق مدتهای طولانی مانع خوشبختی خود نشوید، به اندازه ای صداقت داشته باشید که تمام جوانب شخصیت تان را از عیوب خود حفاظت کنید.
    در ورای واژه تلقین چه چیزی نهفته است؟ براساس واژه نامه، تلقین، یک فرد بکر و تأثیر اختیاری احساسات، تصورات و اراده ی دیگران است، تلقین به خود تأثیر بر «منِ» خود است.
    اصولاً هیچ چیز پررمز و رازی وجود ندارد زیرا هر روزه احساسات، تصورات و اراده ی ما تحت تأثیر قرار می گیرند با هر آگهی تبلیغاتی در رادیو و تلویزیون و یا هر گونه تبلیغات روان شناسی می کوشند از طریق تلقین ما را بدست بیاورند، اما یک ایده زمانی می تواند تبدیل به تلقین شود که قادر باشد در ذهن نیمه هشیار فرد مقابل رویاها و موضع احساسی او را تحریک کند.
    برای رفتار با ذهن نیمه هشیار خود به هفت قانون راهنمای زیر توجه کنید:
    1) هر چه عمیق تر تمدد اعصاب کنید، به همان اندازه تلقین ها ساده تر و مستقیم تر وارد ذهن نیمه هشیار شما می شوند و می توانند تحقق پیدا کنند.
    2) ذهن نیمه هشیار شما نسبت به ارزش جملاتی که به خود تلقین می کنید به سادگی واکنش نشان می دهد. به همین جهت به تصور مستقیم و تجربه شده در آن لحظه بیاندیشید: «من هستم» حتی وقتی که مسئله ی مربوط به اهداف به دست آمده باشد «همانند سلامتی، موفقیت، عشق ورزی».
    3) هرگز جزئیات را به خود تلقین نکنید. بلکه یافتن بهترین راه برای هدف بزرگ خود را بر عهده هوش بی پایان درونتان بگذارید.
    4) تلقین های خود را تصور گونه مقابل چشم ذهن خود قرار دهید. به این ترتیب خود را با ذهن نیمه هشیارتان وفق می دهید که فقط به روش تصویری کار می کند. (همانطور که آنرا در رویاهایتان می شناسید).
    5) تلقین یک دفعه ای تنها پژواک ضعیفی را به دنبال دارد تلقین خود را سه تا چهار بار در روز به مدت 10 تا 20 دقیقه مخصوصاً قبل از خوابیدن یعنی زمانیکه راه های ورودی به ذهن نیمه هشیار شما باز هستند، تکرار کنید. هفته ها و ماه ها این کار را ادامه دهید. صبر و شکیبایی بر تصورات قدیمی و دیرینه ی شما غلبه می ند.
    6) بین تمرینات خود از هرگونه انتقاد و یا مشاهده یپشرفتهای خود اجتناب کنید. از لحظه ی اول تلقین به طور مطلق به تصورات مثبت خود روی آورید، به عنوان یک واقعیت آنها را در زندگی خود بپذیرید و سعی کنید هیچ چیزی شما را به اشتباه و خطا نیندازد. به نیروی بی کران درون خود اعتماد داشته باشید. هر تردیدی این نیرو را دفن می کند و مواضعی در سر راه شما برای تحقق تلقینات تان ایجاد می کند.
    7) با عزیزترین شخصی که نزدیک شماست راجع به کاری که بر روی خود انجام میدهید، صحبت نکنید. هیچ کس چه زن و چه شوهر و یا پزشک خانوادگی نمی توانند درک کنند که شما می خواهید خود را از موقعیت های روحی خو گرفته تان دور کنید. هر شخصی خود را با نیرویی پر قدرت با عادتهایش پیوند می دهد. این یکی از دلایلی است که اغلب ما در موقعیت های منفی زندگی بر آن پافشاری می کنیم.
    این نظریه ها از تجربه ی تک تک سرنوشت ها سرچشمه می گیرند.

  17. 6 کاربر از eMer@lD بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #1770
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 پیرمرد باهوش و دوست دخترش !!

    پیرمرد باهوش و دوست دخترش !!
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    در یک غروب پنج شنبه پیرمرد موسفیدی در حالی که دختر جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد وارد یک جواهر فروشی شدند و به جواهر فروش گفت : یک انگشتر مخصوص برای دوست دخترم می خواهم.
    مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه کرد و انگشتر فوق العاده گرانی و زیبایی که ارزش آن 3 ميلیون تومن بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد.چشمان دختر جوان برقی زد تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد.
    پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت : خب ، ما این رو برمیداریم. جواهرفروش با احترام پرسید که پول اونو چطور پرداخت می کنید؟
    پیرمرد گفت : با چک ، ولی خب من میدونم که شما باید مطمئن بشید که تو حسابم پول هست یا نه بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که بانکها باز می شه ، به بانک من تلفن بزنید و تایید اونو بگیرید و بعد از ظهر اون روز همون روز من انگشتر رو از شما می گیرم.


    صبح دوشنبه مرد جواهر فروش در حالی که به شدت ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت : من الان حسابتون رو چک کردم اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسبابتون حتی یک ریال هم نیست!!!

    پیرمرد جواب میده : متوجه هستم چی میگید ، ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من تو این دو سه روز چقدر خوش گذشت، واقعا که بهترین روزای عمرم بود.!

  19. 9 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •