آغار ماجرا من بودم و
نگرانی های گاه و بی گاه تو
تو مرا خواندی
ز پشت خصومت های زندگی
و سياهی های دل ِ بیدلی ها
تو مهربان و بودی و
من پر از صفای تمنای بودن هايت
و من بالنده تر از بلندی سپهر
تو را ستانيدم
و تو،
مرا به خود بازگردان
که مرا در اين خم ِ راه،
صدای شوق نجواهايت بس است.
ياسی معصومانه
مرا از پايان ماجرا
در بر گرفته!
که شايد عداوت دنيا
مرا از دست های گرمت
و نگاه های شبانه ی من
برای چشم های متبسمت
محروم سازد!
و تو مرا به خود،
به خود ِ تو،
بازگردان ...
مرثيه های دل تنگی ِ دلِ تنگت