یاری اندرکس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
حافظ
یاری اندرکس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
حافظ
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت^^بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم^^^افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار^^حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
با این همه هر آن که نه خواری کشید از او^^هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت
![]()
Last edited by eblis_boy1386; 13-10-2009 at 23:49.
تلخی نکند شیرین ذقنـــــــــم *** خالی نکند از می دهنـــم
عریان کندم هر صبحدمـــــــی *** گوید که بیا من جامه کنــم
از ساغر او گیج است ســــرم *** وز دیدن او جان است تنــم
تنگ است بر او هر هفت فلک *** چون می رود او در پیرهنم
مولانا
Last edited by ask_bl; 13-10-2009 at 23:49.
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور این جان
اامید از در رحمت مشو ای باده پرست
غزلیات مولوی
تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافريست
كار ملكست آن كه تدبير و تامل بايدش
با چنين زلف و رخش بادا نظر بازي حرام
هر كه روي ياسمين و جعد سنبل بايدش
نازها زان نرگس مستانه اش بايد كشيد
اين دل شوريده تا آن جعد و كاكل بايدش
ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
حافظ
شما مست نگشتید وزان باده نخوردید *** چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم
خیزید مخسپید که هنگام صبوح است *** ستـــــــــــــاره ی روز آمد و آثار بدیدیم
مولانا
مرا به هيچ بدادي و من هنوز برانم
كه از وجود تو مويي به عالمي نفروشم
به راه باديه رفتن به از نشستن باطل
كه گر وراد نيابم به قدر وسع بكوشم
مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بــــــــــــــــگو *** ما همگان محرمیم آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما ای طربستان مـــــــــــا *** در حرم جان ما بر چه رسیـــدی بگو
نرگس خمار او ای که خدا یــــــــــــــــــــار او *** دوش ز گلزار او هر چه بچیــدی بگو
ای شده از دست من چون دل سرمست من *** ای همه را دیده تو آنچ گزیــدی بگو
می به قدح ریختی فتنه برانگیختــــــــــــــی *** کوی خرابات را تو چه کلـــــیدی بگو
مولانا
وه كه جدا نمي شود نقش تو از خيال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله ي زير و زار من زار ترست هر زمان
بس كه به هجر مي دهد عشق نو گوشمال من
نور ستارگان سزد روي چو آفتاب تو
دستنماي خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روي تو هر نفسي به هر كسي
مي رسد و نمي رسد نوبت اتصال من
سعدي
نه راي آنکه ز عشق تو روي برتابم
نه جاي آنکه به جوي تو بگذرد آبم
به جستجوي تو جان بر ميان جان بندم
مگر وصال تو را يابم و نمييابم
ز بس که از تو فغان ميکنم به هر محراب
ز سوز سينه چو آتشکده است محرابم
براي بوي وصال تو بندهي بادم
براي پاس خيال تو دشمن خوابم
اگر به جان کنيم حکم برنتابم سر
مکن جفا که جفاي تو برنميتابم
خاقانی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)