تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 176 از 212 اولاول ... 76126166172173174175176177178179180186 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,751 به 1,760 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1751
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    - نمی تونم . گفتم که نمیام
    - آخه تا کی میخوای به این ادا اطوارات ادامه بدی یه شب که بیشتر نیست
    - آخه من بهش قول دادم
    - بازم داره تکرار میکنه مثلا اومدی دوبی که فراموشش کنی
    - درسته که اون منو ول کرد ولی من که ...
    - حالا تو برو تو نخواستی بیا بیرون . خوش بگذره ! مواظب کمرت هم باش!!!
    لباساش رو در آورود و روی تخت دراز کشید . چشماش رو بست و به فکر فرو رفت.
    با صدای در به خودش اومد. باور نمی کرد :یه قیافه آشنا ...

  2. این کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1752
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 ماجرای خواندنی هیچ چیزی بی دلیل نیست

    ماجرای خواندنی هیچ چیزی بی دلیل نیست
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    " داستان کوتاه حکمت خدا يک داستان زيباي واقعي که به ما مي آموزد هيچ رويدادي بي دليل نيست . کشيش تازه کار و همسرش براي نخستين ماموريت و خدمت خود کـه بازگشايي کليسايي در حومه بروکلين ( شهر نيويورک ) بود در اوايل ماه کتبر وارد شهر شدند . زماني که کليسا را ديدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کليسا کهنه و قديمي بود و به تعميرات زيادي نياز داشت . دو نفري نشستند و برنامه ريزي کردند تا همه چيز براي شب کريسمس يعـنـي 24 دسامبر آماده شود . کمي بيش از دو ماه براي انجام کار ها وقت داشتند . کشيش و همسرش سخت مشغول کار شدند .
    ديوار ها را با کاغذ ديواري پوشاندند . جاهايي را که رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار هاي ديگري را که بايد مي کردند ، انجام دادند . روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقريباً رو به پايان بود . روز 19 دسامبر باران تندي گرفت که دو روز ادامه داشت . روز 21 دسامبر پس از پايان بارندگي ، کشيش سري به کليسا زد ، وقتي وارد تـالار کليسا شد ، نزديک بود قلب کشيش از کار بيافتد . سقف کليسا چکه کـرده بود و در نتيجه بخش بزرگي از کاغذ ديواري به اندازه اي حدود 6 متر در 5/2 متر از روي ديوار جلويي و پشت ميز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود . کشيش در حالي که همه خاکروبه هاي کف زمين را پاک مي کرد ، با خود انديشيد که چاره اي جز به عقب انداختن برنامه شب کريسمس ندارد . در راه بازگشت به خانه ديد که يکي از فروشگاه هاي محلّه ، يک حـراج خيريه برگزار کرده است . کشيش از اتومبيلش پياده شد و به سراغ حـراج رفت .
    در بين اجناس حراجي ، يک روميزي بسيار زيباي شيري رنگ دستبافت ديد که به طرز هنرمندانه اي روي آن کار شده بود . رنگ آميزي اش عالي بود . در ميانه رو ميزي يک صليب گلدوزي شده به چشم مي خورد . روميزي درست به اندازه سوراخ روي ديوار بـود . کشيش روميزي را خريد و به کليسا برگشت . حالا ديگر بارش برف آغاز شده بود . زن سالمندي که از جهت رو به روي کشيش مي آمد دوان دوان کوشيد تا به اتوبوسي که تقريباً در حال حرکت بود برسد ، ولي تلاشش بي فايده بود و اتوبوس راه افتاد . اتوبوس بعـدي 45 دقيقه ديگر مي رسيد . کشيش به زن پيشنهاد کرد که به جاي ايستادن در هواي سـرد به درون کليسا بيايد و آنجا منتظر شود . زن دعوت کشيش را پذيرفت و به کليسـا آمـد و روي يکي از نيمکت هاي تالار نيايش نشست . کشيش رفت نردبان را آورد تا روميـزي را روي ديوار نصب کند . پس از نصب ، کشيش نگاه رضايت مندانه اي به پرده آويخـتـه شـده کرد ، باورش نمي شد که اين قدر زيبا باشد . کشيش متوجه شد که زن به سوي او مي آيد . زن پرسيد : اين روميزي را از کـجا گرفته ايد ؟ و بعد گوشه روميزي را به دقت نگاه کرد . در گوشه آن سه حـرف گلدوزي شده بود . اين ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگي او بودند . او 35 سال پيش اين روميزي را در کشور اتريش درست کرده بود . وقتي کشيش براي زن شرح داد کـه از کجا روميزي را خريده است . باورکردنش براي زن سخت بود .


    سپس زن براي کشيش تعريف کرد که چگونه پيش از جنگ جهاني دوم ، او و شوهرش در اتريش زندگي خوبي داشتند ، ولي هنگامي که هيتلر و نازي ها سر کار آمدند ، او ناچار شد اتريش را ترک کند . شوهرش قرار بود که يک هفته پس از او ، به وي بپيوندد ولي شوهرش توسط نازي ها دستگير و زنداني شد و زن ديگر هرگز شوهرش را نديد و هرگز هم به ميهنش برنگشت . کشيش مي خواست روميزي را به زن بدهد ، ولي زن گفت : بهتر است آن را براي کليسا نگه داريد . کشيش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبيل به خانه اش برساند و گفت اين کمترين کاري است که مي توانم برايتان انجام دهم . زن پذيرفت . زن در سوي ديگر شهر ، يعني جزيره استاتن Staten Island زندگي مي کرد و آن روز براي تميز کردن خانه يک نفر به اين سوي شهر آمده بود . شب کريسمس برنامه عالي برگزارشد . تالار کليسا تقريباً پـر بود . موسيقي و روح حکمفرما بر کليسا فوق العاده بود . در پايان برنامه و هنگام خداحافظي ، کشيش و همسرش با يکايک ميهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند ، بسياري از آنها گفتند که بازهـم بـه کليسا خواهند آمد . وقتي کشيش به درون تالار نيايش برگشت مرد سالمندي را که در نزديکي کليسا زندگي مي کرد ، ديد که هنوز روي نيمکت نشسته است . مرد از کشيش پرسيد کـه اين روميزي را از کجا گرفته ايد ؟ و سپس براي کشيش شرح داد که همسرش سال ها پيش در اتريش که روميزي درست شبيه به اين درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو روميزي عيناً شکل هم باشند . مرد به کشيش گفت که چگونه توسط نازي ها دستگير و زنداني شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پيدا کند .
    پس از شنيدن اين سخنان ، کشيش به مرد گفت : اجازه بدهيد با ماشين دوري بزنيم و با هم گفت و گويي داشته باشيم . سپس او را سوار اتومبيل کرد و به جزيره استاتن و خانه زني که سه روز پيش او را ديده بود ، برد . کشيش به مرد کمک کرد تا از پله هاي ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتي جلوي در آپارتمان زن رسيد ، زنگ در را به صدا درآورد . وقتي زن در را باز کرد ، صحنه ديدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدني بود ... آنچه خوانديد يک داستان واقعي بود که توسط کشيش راب ريد گزارش شده است.

  4. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1753
    داره خودمونی میشه farshadzah's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    كرج خيلي بزرگ
    پست ها
    35

    پيش فرض

    نمک شناس!!!

    او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
    روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند.
    در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم
    و قوت لا یموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم ،
    بیاید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
    البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود.
    آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود،
    تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
    خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و … بود.
    آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
    در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد،
    گمان کرد گوهر شب چراغ است ، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد،
    معلوم شد نمک است ، بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد
    بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.
    خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟
    او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت :
    افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم ،
    من ندانسته نمکش را چشیدم ، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد،
    از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و…
    آنها در آن دل سکوت سهمگین شب ، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند.
    صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است ،
    سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند،
    اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد،
    بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و…
    بالآخره خبر به سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد،
    آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته
    و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده
    و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟…
    ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم .
    در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است
    او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم .
    این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت :
    سلطان به ما امان داده است ، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و
    خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت :
    آرى . سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى ؟
    گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت …
    سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک
    شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده
    بگیرى ، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.
    او یعقوب لیث بود و چند سالى حکمرانى کرد و سلسله صفاریان را تاءسیس نمود

    بر گرفته از سايت
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  6. 2 کاربر از farshadzah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1754
    آخر فروم باز mohsentanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,443

    پيش فرض

    گـِـــــریــــــه !

    حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.
    سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم
    مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.

    شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم.
    بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند.

    ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند.
    وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم.
    مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.

    ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
    به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند

    ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند
    گفت: بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!


    ---------- Post added at 12:36 PM ---------- Previous post was at 12:34 PM ----------

    گول زدن داروغه!
    داروغه بغداد در ميان جمعي مدعي شد كه تا كنون هيچ كس نتوانسته است او را گول بزند.
    بهلول هم كه در آنجا حضور داشت.
    به داروغه گفت : گول زدن تو بسيار آسان است ولي به زحمتش نمي ارزد.
    داروغه گفت : چون از عهده بر نمي آيي چنين مي گويي.
    بهلول گفت: افسوس كه اينك كار مهمي دارم، و گر نه به تو ثابت مي كردم.

    داروغه لبخندي زد و گفت : برو و پس از آنكه كارت را انجام دادي بر گرد و ادعاي خود را ثابت كن.
    بهلول گفت: پس همين جا منتظر بمان تا برگردم ، و رفت.
    يكي دو سا عتي داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول خبري نشد.
    آنگاه داروغه در يافت كه چه آسان از يك " رنــــد " گول خورده است!


    Last edited by mohsentanha; 15-06-2010 at 11:50.

  8. 5 کاربر از mohsentanha بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1755
    داره خودمونی میشه farshadzah's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    كرج خيلي بزرگ
    پست ها
    35

    پيش فرض

    چند داستان از ملا نصرالدين
    روزی مردی که موهایی مشکی و ریشی سفید داشت وارد مجلسی شد که اتفاقا” ملانصرالدین در آن حضور داشت. از ملانصرالدین درباره اختلاف رنگ میان ریش و موهای آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سیاهی موی سر و سفیدی ریش او نشان می دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است.

    خر گمشده

    ملانصرالدین ده تا خر داشت. روزی سوار یکی از آنها شد و بقیه خرهایش را شمرد.اما هر چه می شمرد می دید یکی از آنها کم است. بالاخره چند باری هی سوار شد و هی پیاده شد و عاقبت از روی خر پایین آمد و گفت: خر سواری به گم شدن خر نمی ارزد.
    شراب گرم


    از ملانصرالدین پرسیدند: شراب گرم را چه می نامند؟ ملانصرالدین گفت: گرم شراب. باز پرسیدند: اگر سرد باشد چی؟ ملا گفت: ما آن را زود می خوریم و مجال نمی دهیم که سرد شود.
    ملانصرالدین گوسفند مردم را می دزدید و گوشتش را صدقه می کرد. از او پرسیدند: این چه کاریست که می کنی؟ ملا جواب داد: ثواب صدقه با بره دزدی برابر است فقط در میان پیه و دنبه اش توفیر است!

  10. 2 کاربر از farshadzah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1756
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض کمر درد ناموسی

    یه روز صبح یه مریض به دكتر جراح مراجعه میكنه و از كمر درد شدید شكایت میكنه .
    دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی كمر درد گرفتی؟
    مریض پاسخ میده: «من برای یك كلوپ شبانه كار میكنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم كه یكی با همسرم بوده!!
    دربالكن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالكن، ولی كسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه كردم،
    یه مرد را دیدم كه میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید.»
    من یخچال را كه روی بالكن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!!
    دلیل كمر دردم هم همین بلند كردن یخچاله.
    مریض بعدی دكتر بهش میگه :، به نظر میرسید كه تصادف بدی با یك ماشین داشته.مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینكه حال شما خیلی بدتره!بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟
    مریض پاسخ میده:
    «باید بدونید كه من تا حالا بیكار بودم و امروز اولین روز كار جدیدم بود.
    ولی من فراموش كرده بودم كه ساعت را كوك كنم و برای همین هم نزدیك بود دیر كنم.
    من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیكنید؛
    ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!
    وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه كه حا از دو مریض قبلی وخیمتره.
    دكتره در حالی كه شوكه شده بوده دوباره میپرسه «از كدوم جهنمی فرار كردی؟!»
    خب، راستش توی یه یخچال بودم كه یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب كرد

  12. این کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1757
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض داستان وکیل اصفهانی

    مسئولین یک موسسه خیریه متوجه شدند که وکیلی پولدار در اصفهان زندگی می کند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
    مسئول خیریه : آقای وکیل ، ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردار هستید ولی تاکنون هیچ کمکی به خیریه نکرده اید. نمی خواهیددر این امر خیر شرکت کنید.
    وکیل میگه : آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردند ، متوجه شدند که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله ، هفته ی پیش درگذشت و در طول آن سه سال ، حقوق بازنشستگی اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد ؟
    مسئول خیریه با کمی شرمندگی: نه نمی دانستم خیلی تسلیت می گویم.
    وکیل : آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید ، فهمیدید که برادرم در تصادف هر دو پایش را از دست داد و دیگر نمی تواند کار کند و زن و بچه دارد و سال هاست خانه نشین است نمی تواند از پس مخارج زندگیش براید؟
    مسئول خیریه با شرمندگی بیشتر : نه نمی دانستیم ، چه گرفتاری بزرگی...
    وکیل : آیا در تحقیقاتشان متوجه شدند که خواهرم سال هاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تامین هزینه های درمانیش قرار دارد؟
    مسئول خیریه که کاملا شرمنده شده بود گفت : ببخشید ، نمی دانستیم این همه گرفتاری دارید.
    وکیل : خوب حالا وقتی که من به اینها یک ریال کمک نکرده ام ، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

  14. 3 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1758
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 داستان جذابیت

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

    ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘

    یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

    بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :

    ‘ اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . ‘

    او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .

    او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .

    سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .

    5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :

    ‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘

    در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .

    روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟

    همسرم جواب داد :

    ‘من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . ‘

    و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .




    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  16. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1759
    آخر فروم باز mohsentanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,443

    پيش فرض

    ايــــــمــــــان
    مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
    شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
    مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
    ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.
    آب استخر براي تعمير خالي شده بود!
    امروز فردای دیروزه.؟







    فـــــــــــــــقــــــــ ـــــــــر
    روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.

    در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»

    پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر

    پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»

    پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم

    پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»

    پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:
    «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست

    در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد:

    متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما
    «واقعا چقدر فقير هستيم!»
    Last edited by mohsentanha; 16-06-2010 at 20:39.

  18. #1760
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض مشت و لگد

    زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره



    دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟



    خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.



    دکتر گفت: خب دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن. و این کار رو ادامه بده.



    دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.



    خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود. هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.



    دکتر گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشن
    Last edited by smagoli; 17-06-2010 at 12:54.

  19. این کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •