بوي گاز و سرگيجه اي ملتهب (هميشه) را به يادش مي آورد
با موهايي پريشان هنوز شيرِ گاز را (باز) نگاه داشته بود و عرق ريزان
در فکرِ
(باز هميشه) بود
داشت مرگي بي رنگ در وجودش مي خزيد
که ناگهان پسربچه اي گذر کرد و پرسيد:
مامان امروز غذا چي داريم؟
بوي گاز و سرگيجه اي ملتهب (هميشه) را به يادش مي آورد
با موهايي پريشان هنوز شيرِ گاز را (باز) نگاه داشته بود و عرق ريزان
در فکرِ
(باز هميشه) بود
داشت مرگي بي رنگ در وجودش مي خزيد
که ناگهان پسربچه اي گذر کرد و پرسيد:
مامان امروز غذا چي داريم؟
نرسيده به آزادي
ساعت 8 صبح
دور تا دور ميدان
دور اول
صداي عجزو چشمهاي آبي دختر گدا
مردي که مي رفت،مردي که مي ماند
دور دوم
بوي تند دود
مردي که مانده بود تشنه بود
دختري رسيده بود
نگاهش را دزديد...
دور سوم
گرم بود ،کثيف بود هوا
نگاهش را اينبار ندزديد
چه وقت بدي عاشق شدم
مردي که مانده بود زجه اي کشيد
دختر گدا چشمهايش آبي نبود....
کمی تغییر کرده ام
برای شناختنم...
عکسم را مچاله کن!
پرسا
فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا یا من تو را می کشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان کوچک بماند، بهتر است
به دنیا نیاید، بهتر است
اصلا این فیلم را به عقب برگردان
اصلا این فیلم را به عقب بر گردان
آنقدر که پالتویِ پوستِ پشتِ ویترین پلنگی شود که می دود در دشت های دور
آنقدر که عصاها پیاده به جنگل برگردند
و پرنده گان دوباره بر زمین
زمین؟
نه! به عقب تر برگرد
بگذار خدا دوباره دست هایش را بشوید
در آیینه بنگرد
شاید تصمیم دیگری گرفت !
کم می آورم گاهی ظرف زمان را،
درمیانه راه اندیشه ام گم است
هراس از نرسیدن،
باز هم تکرار می کند:
مسافر زمان،
مقصدت کجاست ؟
کوره راه نزدیک است ،
پیاده می شوی؟!
حرفهای دلت را
آرام زمزمه کن
تا غریبه ای نداند
که می گفتی
هیچ گاه!
جهنم چشمانت را
به بهشت دستانت
نخواهم فروخت.
درها را کندیم
به هوای عبور ساده،
غافل از دو راهی هایی که
بی در و پیکرند...
دلم
برای خودم تنگ شد
هر کتابی را که باز کردم
ژان والژان نبودم
ناپلئون نشدم
تارزان نبودم
دلم برای خودم تنگ شد
انگار هزار سال پیش بود
قهرمان هر کتابی
من بودم
چشمهایت را می بندی
غافل از اینکه اندوه
از پشت مژههای به هم امده
پیداتر است!
حق ندارد بهانه بگیرد، دختری که عروسک ندارد
« نه ندارم! » پدر راست میگفت، او به حرف پدر شک ندارد
"دخترم خسته ام" چند بخش است؟ باز هم کفر بابا در آمد
او نمی فهمد این حرفها را، او که یک قلبِ کوچک ندارد
یاد روز نمایش که افتاد، باز هم صورتش سرخ تر شد
«من بیایم؟ اجازه؟ اجازه...» نه! لباسِ تو پولک ندارد
رادیو، قبضِ برق و اجاره، «ماه لالا و خورشید لالا»
برق آمد و او خواب می دید باز برنامه کودک ندارد
صبحِ فردا، خیابان، بهانه، « دختر بد, تو دیگر بزرگی
لج نکن ،اَه ببین، آن یکی هم مثل تو بادبادک ندارد»
شاید از او عروسک بگیرم، باید این را بخواهد؛ ولی نه
توی گوشش یکی گفت:« مادر چند سال است عینک ندارد»
"دخترم، خسته ام" چند بخش است؟ ها هجی کن،« به قرآن نَ دا رم »
...
این طرف پله های سیاست، آن طرف میزهای ریاست
و پدر، که به من گفته، حتی پولِ یک نان سنگک ندارد
باید او بشکند قلکش را، تا برای پدر گل بگیرد
چند شب بعد، بابا که آمد، یادش آمد که قلک ندارد!
محمد مرادی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)