نه
شلیک کن آقای صلح
اسلحه
یا هرنام بر عکسی که داری
این همه راه را نیامده ای
که به نگاه زلال من زل بزنی
آمده ای
تا خون به خانه هایمان بپاشی
تا خنده های خمیده ی ما را
سانسور کنی و
خواب دنیا را خراب کنی....
نه
شلیک کن آقای صلح
اسلحه
یا هرنام بر عکسی که داری
این همه راه را نیامده ای
که به نگاه زلال من زل بزنی
آمده ای
تا خون به خانه هایمان بپاشی
تا خنده های خمیده ی ما را
سانسور کنی و
خواب دنیا را خراب کنی....
یا رب سببی یاز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت ..
خاک ره آن یا سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت ..
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت ..
با تشکر "سولئاریس"
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
میکشم بر نگاه ناز الود
نرم و سنگین حجاب مزگان را
ای نگه با نظرت هم می و هم میخانه
گردش چشم تو هم ساقی و هم پیمانه ..
هم مسلمان ز تو حاجت طلبت هم کافر
طاق ابروی تو مسجد و هم بتخانه ..
نرگست با همه در آشتی و هم در جنگ
نگهت با همه هم محرم و هم بیگانه ..
با تشکر "سولئاریس"
یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب
منو میبره کوچه به کوچه
باغ انگوری باغ الوچه
دره به دره صحرا به صحرا
...
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره از توی زندون
مثل شبپره با خودش بیرون
میبره اونجا که شب سیاه تا دم سحر
شهیدای شهر با فانوس خون جار میکشن
تو خیابونا
سر میدونا
عمو یادگار
مرد کینه دار
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار
مستیم و هشیار شهیدای شهر
خوابیم و بیدار شهیدای شهر
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد
در این بود آن مرد شوریده رنگ/ ز بهر کمک پیش رفت چون فشنگ
بدو گفت ای بی دس و پا و پی/ چه گشتت که شد کار تو آه و وِی
یارب که داد آینه آن بت پرست را
کو دید حسن خویش و زما برد دست را
دیوانهی بتان کند رو به کعبه زانک
تعظیم کعبه کفر بود بت پرست را
چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم
صید توزنده نیست مکن رنجه شست را
آسیمه سر رسیدی از غربت بیابان
دلخسته دیدمت در آوار خیس باران
وامانده در تبی گنگ ناگه به من رسیدی
من خود نشسته از خود در فصل نا امیدی
در برکه ی دو چشمت نه گریه و نه خنده
گم کرده راه شب را سر گشته چون پرنده
من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم
پیدا نمی شدی تو شاید که مرده بودم ...
من با تو خو گرفتم از خنده ات شگفتم
چشم تو شاعرم بود تا این ترانه گفتم
از خلوت سرایم یکباره پر کشیدی
آنگاه ای پرنــــده بار دگر پریدی
از انتهای خواب می ایم
و یک تیمارستان مجنون
دست در دست
یک عالمه جنون.
در کوله بارِ پارهِ عقلم
می رقصند.
ای خفته بر بالهای بیداری
در کو چه باغهای خوابهای دیوانهُِ من
قدم مزن.
مباد اینکه
رقاصگانِ کولی عقلم
فرشهای فلسفه ات را
با کفشهای بی قرار و خکی خود
پاره تر کنند.
دليرى كز ميان قصه هاى شرق بر مى خاست
چنان ققنوس در خاكستر خود آتشين افتاد
الا اىسندباد،اي موج بىبرگشت،اميدم
ميان پنجه ى سيمرغ يأسى سهمگين افتاد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)