من از او خاطره دارم
خاطراتی خوب و زیبا مثل زیبایی رویا
من از او خاطره دارم
خاطراتی خوب و شیرین مثل زیبایی آغاز
من از او خبر ندارم... اینو من باور ندارم
باور تنهایی موندن.. باور تنهایی خوندن
من از او خاطره دارم
خاطراتی خوب و زیبا مثل زیبایی رویا
من از او خاطره دارم
خاطراتی خوب و شیرین مثل زیبایی آغاز
من از او خبر ندارم... اینو من باور ندارم
باور تنهایی موندن.. باور تنهایی خوندن
بیخبر رفت و دگر از او نیآمد
نامه ای نه ، کلامی نه ، پیامی نه
هفت شهر عشق را گشتم به دنبالش
ندیمش بکوچه ئی ، ببامی نه
تا که غربت ، یار من در بر گرفت
دل بهانه های خود از سر گرفت
گرمی خورشید هم آخر گرفت
کلبه ام خاموش شد
آتشم افسرد
غنچه های بوسه ام
بر عکس او پژمرد
باد یاد عاشقانرا برد
باد یاد عاشقانرا برد
سالها رفتند و من دیگر ندیدم
سروری نه ، قراری نه ، بهاری نه
مردی که روبروی تو سيگار می کشد
در فکر گفتگوی تو سيگار می کشد
وقتی که می روی و دلش تنگ می شود
بی شک به جستجوی تو سيگار می کشد
این بار بی تو فاصله ها را نمی دود
در سوگ آرزوی تو سيگار می کشد
زخمی تر از همیشه؛نگاهش به دست توست
در وصف داروی تو سيگار می کشد
وقت نماز شد و او مثل روز قبل
همراه با وضوی تو سيگار می کشد
وقتی نفس زنان به کنار تو می رسد
با عطر رنگ و بوی تو سيگار می کشد
هرگز سخن نگفت و سکوتش ترانه شد
آهنگساز روی تو سيگار می کشد
آهسته عکس تو را در بغل گرفت
با بوسه بر گلوی تو سیگار میکشد
لب را نمی گشاید و رسوا نمیکند
در حفظ آبروی تو سیگار میکشد
هر تپش نبض را مدیون توام
این هستی نغز را مدیون توام
غیر از تو خدا باز مدیون توام
این باور سبز را مدیون توام
زندگی باید کرد. گاه با یک گل سرخ ، گاه با یک دل تنگ.
گاه باید رویید در پس یک باران ، گاه باید خندید با غمی بی پایان...
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسودهی زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خيالت
گهر ديده نثار کف دريای تو دارد
ز تو هر هديه که بردم به خيال تو سپردم
که خيال شکرينت فر و سيمای تو دارد
غلطم گر چه خيالت به خيالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صد برگ به پيش تو فرو ريخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پيش فکنده چو گنهکار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزيزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابهی حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد؟
هله چون دوست بدستی همه جا جای نشستی
خنک آن بیخبری کو خبر از جای تـو دارد
اگرم در نگشايی ز ره بام درآيم
که زهی جان لطيفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برايم به دو صد دام درآيم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون به مگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:
" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
اوصبرخواهدازمن
بختی که من ندارم
من وصل خواهم از او
قصدی که او ندارد
گر آرزوی وصلش
پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی
کین آرزوندارد
خاطراتــــــ ـــ ـ کودکیـم را ورق می زنــــ ـــ ـم
و یک به یک ، عکسها را با نگاهــــ ــ ـم می نوشم
عکسهـای دوران کودکیــــــ ــــ ـم طعـــــم خوبـی دارنــد ..
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)