يک نظر بر جمال طلعت دوست
گر به جان می دهند تا بخريم
گر تو گويی خلاف عقلست اين
عاقلان ديگرند و ما دگريم
سعدی
يک نظر بر جمال طلعت دوست
گر به جان می دهند تا بخريم
گر تو گويی خلاف عقلست اين
عاقلان ديگرند و ما دگريم
سعدی
مرا مي بيني و هردم زيادت مي كني دردم
تو را مي بينم و هر دو زيادت مي شود دردم
به سامانم نمي پرسي نمي دانم چه سر داري
به درمانم نمي كوشي نميداني مگر دردم!
حافظ
ما را ز شوق يار بغير التفات نيست
پرواي جان خويش و سر کاينات نيست
از پيش يار اگر نفسي دور ميشوم
هر دم که ميزنم ز حساب حيات نيست
عبید زاکانی
تلخی نکند شیرین ذقنـــــــــم *** خالی نکند از می دهـــنم
عریان کندم هر صبحدمـــــــی *** گوید که بیا من جامــه کنم
از ساغر او گیج است ســــرم *** وز دیدن او جان اســت تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک *** چون می رود او در پیرهنم
مولانا
مهمان تو خواهم آمدن جانانامتواريک و ز حاسدان پنهانا
خالي کن اين خانه، پس مهمان آبا ما کس را به خانه در منشانا
ابوسعيد ابوالخي
ابر سقا رنگ بستان و چمن را بين که باز
رختها چون صوفيان هردم نمازي ميکند
ميجهد باد صبا هر صبحدم بر بوستان
با عروسان رياحين دست يازي ميکند
عبید زاکانی
ديگران گر ز بي خودي مستند
من از اين خود از اين خودي مستم
جرمم اين بود:من خودم بودم
جرمم اين است من خودم هستم
قيصر
می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را
زنده کن در می پرستی سنت پرویز را
مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را
در کف ما رادی آموز ابر گوهر بیز را
سنایی
آسوده بر كنار چو پرگار مي شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
آن روز شوق ساغر مي خرمنم بسوخت
كآتش ز عكس عارض ساقي بر آن گرفت
حافظ
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر
افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینههای کباب
حافظ
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)