تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 174 از 212 اولاول ... 74124164170171172173174175176177178184 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,731 به 1,740 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1731
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    دفتر به دست اومد پیش مادرش و گفت : مامان چی بنویسم

    مادر گفت: بنویس علم اگه دو کلاس سواد داشتم که وضعم این نبود...
    رفت پهلوی عموش و گفت :چی بنویسم؟
    عمو گفت : بنویس ثروت . حیف از این همه درس که خوندم....
    به پدر بزرکش گفت چی بنویسم آقا جون؟
    سری تکون داد و گفت: جوونی .......

  2. 2 کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1732
    پروفشنال Samba's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    in 313
    پست ها
    901

    پيش فرض

    آن روزها، در «بيمارستان نجميه» وقتي «ماما» خبر آورد که «سميه» صحيح و سالم به دنيا آمده است، مادر نخنديد. اشکش از شوق به دنيا آمدن سميه نبود،واقعا داشت گريه مي‌کرد، ضجه مي‌زد، آخر دقايقي پيش، از راديو، با همين گوش‌هايخودش، که آن زمان «سمعک» نداشت، خبر شهادت همسرش را شنيد؛
    پس اين روزها، تنها سالگرد عمليات کربلاي پنج، در زمستان 65نيست، سالروز تولد سميه خانم هم هست، و سميه در همان روزي به دنيا آمد، که پدرش «محمد»، در «سه‌راهي شهادت»، به شهادت رسيد. جشن تولد سميه، سال‌هاست که در کنارمزار پدر برگزار مي‌شود، به صرف خرما، شمع، اشک، چفيه، پلاک و يک مشت خاک از يکسرزمين پاک. مادرش مي‌گويد خوردن کيک سر خاک پدر شگون ندارد. سميه ديروز واردبيست‌وچهارمين سال زندگي‌اش شد و پدرش‌ تنها 23 سال از خدا عمر گرفت، و با اين «غبار»، گرد يتيمي از صورت سميه، پاک نخواهد شد، و ديروز جشن تولد سميه بود.
    مادرش، کارت دعوت فرستاد به همه مسوولان، که در ترافيک «بزرگراهشهيد اشرافيت انگليسي» گير کرد و به دست شان نرسيد. باز هم جشن تولد سميه، در «قطعه 26»، غريبانه بود، و باز هم «مترو» به «بهشت زهرا(س)» نرسيد و در ايستگاه «جوانمردقصاب» خراب شد، و ياران را چه غريبانه قال گذاشت. گلزار شهدا BRT ندارد، و تاکسي‌هافقط «دربست» سوار مي‌کنند. بي‌معرفت، 7 هزار تومان از سميه و مادرش کرايه گرفت، وتازه، از «حرم امام (ره)» هم جلوتر نرفت. گفت: اگر داخل بهشت‌زهرا (س) بروم، هزارتومان بيشتر مي شود، اما محمدآقا، با 70 تومان رفت شلمچه، و گلوله خورد به قلبش، وبه عکس امام که روي سينه داشت، اما عکس امام پاره نشد، فقط يک مقدار از خون محمد،روي عکس امام لخته شد، و چقدر آرزو داشت اين شهيد، که نخستين فرزندش را ببيند.
    نام سميه را، خودش انتخاب کرده بود. خانواده ي شهيد کريمي،خاندان «هزار شهيد»‌اند، خب يک عده چطور هزار فاميل‌اند، ما يک عده هم داريم هزارشهيد، به همين راحتي. سميه با پسر همرزم پدرش ازدواج کرده، و محسن، پدرش در مرصاد،عمويش در بدر، آن يکي عمويش در والفجر مقدماتي، و دايي‌اش در کربلاي چهار به شهادترسيدند.
    سميه ماه عسل به شلمچه رفت، و ديد در قتلگاه پدرش، پارک درستکرده‌اند، و روي پلاکارد به جاي آنکه بنويسند اينجا قدمگاه شهيدان است، با وضو واردشويد، نوشته‌اند: از نشستن روي چمن خودداري فرماييد، آب، آشاميدني نيست، گل‌ها راپرپر نکنيد. کاش پرپر نکردن لاله‌ها، يکي از بندهاي بيانيه حقوق بشر بود، و کسي رويدرختي که محمدآقا کاشت، و با خونش، آن را آبياري کرد، براي برنده جايزه نوبليادگاري نمي‌نوشت.
    خدا رحمت کند شهيد «سعيد شاهدي» را، به شلمچه مي‌گفت «شلم»، و تکيه کلامش اين بود: «برادر، شلم کجا بودي؟!». «علي مطهري» شلم نبود. استاد شهيد مي‌گفت: جهاد در راهخدا، لياقت مي‌خواهد. بعضي‌ها ماندند در تهران، تا ذخيره‌اي باشند براي فردايانقلاب، تا در روز مبادا به بازي بيايند و سردار جبهه فرهنگي باشند! چه بسيار کهقرار بود به‌عنوان «ذخيره طلايي» به بازي بيايند، اما بازي خوردند. و به جاي گل زدنبه بي‌بي‌سي، نقش «غضنفر» را بازي کردند، و در شرايطي که دروازه‌بان ما، يکي ازدست‌هايش را، در مرحله اول عمليات بيت‌المقدس، از دست داده بود، توپ را درون دروازهخودي کردند، تا بي‌طرفي‌شان را، به «فيفا» ثابت کنند. اين روزها، بازيکن بي‌غيرتفقط در «استقلال» و «پيروزي» نيست، در «تيم انقلاب» هم هستند بازيکناني که کم‌کاريمي‌کنند، و اخبار تيم را، مي‌گذارند کف دست «جورزاليم پست»

  4. 4 کاربر از Samba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1733
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    دو تایی اون بالا نشسته بودن و داشتن به پایین نگاه می کردن. دختر سکوت رو شکوند و گفت :«حالا لازم بود این کارو بکنیم؟» . پسر گفت:«آره نتیجه ش اینه که با همیم». دختر گفت :«به این قیمت ؟ ما که یه روح بودیم تو دو بدن». پسر جواب داد:«الان دو روحیم تو یه بدن.» . دو تایی یه نگاه به پایین کردن و رفتن بالا تر..

    اون پایین مردم دور ماشین مچاله شده ته دره بودن. وقتی ماشینو در آوردن همه از دیدن صحنه روشون. برگردوندند. جنازه دو تا جوون بوذ که کاملا تو هم فرو رفته بود.

  6. 3 کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1734
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض دست های دعا كننده

    دست های دعا كننده

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    The Praying Hands


    Praying hands by Albrecht Durer


    در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد.

    در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.

    يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.

    آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.

    وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم .

    تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...
    بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها وآبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري مي شود.

    يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند.

  8. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1735
    داره خودمونی میشه Parisa-007's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    91

    پيش فرض

    نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
    طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
    گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

    صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
    برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
    آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق -ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
    تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
    ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
    مبهوت.
    گیج.
    مَنگ.
    هاج و واج نِگاش کردم.
    توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
    چهار و چهل و پنج دقیقه!
    گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

  10. این کاربر از Parisa-007 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1736
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    گفتم:«این چه کاری بود که کردی؟»

    جواب نداد
    گفتم :«یعنی منو دیگه دوست نداری؟»
    باز هم سکوت کرد
    گفتم:« می خوای از هم جدا شیم ؟ »
    هنوز ساکت بود
    گفتم:« سکوت علامت رضایته؟»
    باز هم سکوت کرد
    ....
    سکوت علامت رضایته اما یه قطره اشک اونو باطل میکنه
    دستشو گرفتم وبا هم رفتیم

  12. این کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1737
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    قيمت معجزه:

    وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند.
    فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند.
    پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد.
    سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
    سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد.
    قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
    بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
    جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود.
    دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد
    بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
    داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
    دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
    داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
    دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد
    من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
    داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
    چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟

    مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
    دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد.
    مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
    بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
    آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
    فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
    پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
    دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار.

    آری خداوند بندگان درمانده اش را همواره یاری می کند.

  14. #1738
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::SMS::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    نه ده
    پست ها
    447

    پيش فرض

    روزی حضرت موسی(ع) به عبادتگاه خویش می رفت. رندی او را دید و گفت به خدایت بگو فلانی گفت تا كی تو را نافرمانی كنم و مجازاتم نكنی؟!
    موسی(ع) پیام را رساند. ندا آمد به آن مرد پاسخ بده تا كی تو را مجازات كنیم و تو درنیابی؟!

  15. این کاربر از .::SMS::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #1739
    داره خودمونی میشه farshadzah's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    كرج خيلي بزرگ
    پست ها
    35

    پيش فرض

    آرام آرام - به کجا می روی چنین شتابان !!!!!

    در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
    این مرد در عرض 30 دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت.

    از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

    سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد.
    از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد
    .
    یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد.

    خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
    چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد.
    کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت،
    مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیبتکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند
    .
    در طول مدت 30 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند.
    بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون زن شد.
    وقتیکه ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد
    .
    نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت
    .

    هیچکس نمیدانست که این ویلون زن همان”جاشوا بل” یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است، و نوازنده ی یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار،میباشد.
    جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تئاتر های شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود
    .

    این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت های مردم بود
    .

    نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟
    لحظه ای برای قدردانی از آن توقف میکنیم؟
    آیا نبوغ و شگرد ها را در یکشرایط غیر منتظره میتوانیم شناسایی کنیم؟

    یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
    اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم.

    بر گرفته شده از سايت
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  17. #1740
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    سرنوشت پسر يك كشيش:

    كشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند.
    پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.

    يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.
    به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.

    کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد ..»
    اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.
    اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
    امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.

    مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت.
    در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد.

    با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .
    کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد.
    سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد .....

    کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد! »

  18. این کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •