حلاج
وقتي به جرم خدايي بالاي دارت ميكشند
و هق هق ِ حقت را سنگ ميزنند
وقتي ، شعله هاي عشقت را به آتش ميكشند
مجنون تر شو!
هميشه كوچه هاي تاريخ براي "عصيان دل"
تنگ بوده است
حلاج
وقتي به جرم خدايي بالاي دارت ميكشند
و هق هق ِ حقت را سنگ ميزنند
وقتي ، شعله هاي عشقت را به آتش ميكشند
مجنون تر شو!
هميشه كوچه هاي تاريخ براي "عصيان دل"
تنگ بوده است
می خواهم امشب
آن چنان بخوابم
که گویی پسر هیچ کس نیستم
و نه خدایی هست
و نه زمینی و نه آسمان
و فقط خواب هست و من
و فقط من هستم و خواب…
منتظر هستم…
تو بر می گردی
قسم می خورم
تو بر می گردی
حتی اگر تمام مرز ها را شیشه بندان کنند
هر روز همراه با سپیده ی صبح
نگاهم را به قله ها می دوزم
و احساس می کنم
تو در هیئت پرنده ای افسانه ای
در یک صبح زیبا
به کنارم می آیی
مسخ است
جادو است
نفرین است
هر چه هست
زندگی ست
نوشتن را دوست می دارم
خندیدن را
و ترانه خواندن را در کوچه های پاییز
……………………………….
چگونه است که تو را هم
با این همه تلخی و اندوهت
دوست می دارم
دوست دارم با تو از چراغ قرمز ها بگذرم
در کنارت شوقی کودکانه دارم
برای تملک ملیونها برگ جریمه!
ملیونها حماقت...
همه آن چیز ها که ما را به هم …
نزدیک می ساخت
امروز دورمان می کند از هم
کدام یک باختیم…این بازی دوستانه را؟…
برای
زندگی کردن
شاید
فقط یک لبخند
کافی باشد
برای زنده ماندن
به حضور آن هم…
نیازی نیست
جوانی
برای من یک شب بلند بود
در جمع قمار بازان
سرگرم بازی شدم
تو از من جلو زدی
دنیا از من جلو زد
حالا من مانده ام
مثل آخرین سرباز گروهان
خسته و کوفته می آیم
می خواهم به جایی برسم اما…
اما نمی رسم
تو
اضطراب خواندن فصل آخر يك رماني
كه نويسندهاش خودكشي كرده
البته اين هيچ ربطي به رمان ندارد
اما وقتي به يادش ميافتم
از عشق متنفر ميشوم
از جنگ که برگشتی
به مادرت گفتی :
تنها یک تیر به سمت دشمن رها کردم !
از جنگ که برگشتم
به مادرم ،
حرفی برای گفتن نداشتم
در نزدیکترین گورستان
به اشک هایش
خفتم
با یک تیر در قلبم !!
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)