نمی خوام بگذره عمری
خسته شی واسه فریبم
یقه ات و نمی گیره هیچکس
آخه من اینجا غریبم
بزن و برو عزیزم
مثل هر کس که زد و برد
طفلی این دل که همیشه
به گناه دیگرون مرد ...
نمی خوام بگذره عمری
خسته شی واسه فریبم
یقه ات و نمی گیره هیچکس
آخه من اینجا غریبم
بزن و برو عزیزم
مثل هر کس که زد و برد
طفلی این دل که همیشه
به گناه دیگرون مرد ...
درخت بید بودم
در کنج بیشه دلبر
تراشیدن موره (من را)
با ضرب تیشه دلبر
تراشیدن موره
قلیون بسازن دلبر
که آتیش بر سرم
باشه همیشه دلبر
ای دل بلایی دلبر
بالا بلایی دلبر
در انتظارم کی
از در درآیی دلبر
روزگار است اينكه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازيگر از اين بازيچه ها بسيار دارد
قائم مقام فراهاني
دریای غمو تو چشام نگاه کن
با صدای لبهات اسممو صدا کن
نگو که رفتی از روزگارم
نگو که نمیخوای باشی کنارم
خط بکش روی تاریکی من
بگو میشکنی شیشه ی غم من
موهاتو تو باد دوباره رها کن
دوباره تو خواب عشقو صدا کن
چه قدر بشینم خیره به قاب عکست
چه قدر بمونم در انتظار دستت
نمیتونم با نبودنت بسازم
کاش که بودی تا قصر عشقو بسازم
کنار ساحل رد پاتو آب برد
تو رو با خودش پیش خدا برد
میدونم باید بدون تو بمونم
تو غم دوریت اسمتو بخونم
ولی باز بیا واسه بردن من
بگو که میای واسه بودن من
چه خوبه بودن باز در نگاهت
منو پس ببر تا باشم کنارت
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
ز خیل خانه برانند بینوایی را
و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود
هزار شکر بگوییم هر جفایی را
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان میخرم بلایی را
از لبانش كي نشان دارم به جان
جز شرار بوسه هايي دلنشين
بر تنم كي مانده از او يادگار
جز فشار بازوان آهنين
ناگهان توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم ، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم
پوستين كهنه ي ديرينه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان كز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
و آن بآيين حجره زاراني
كانچه بيني در كتاب تحفه ي هندي
هر يكي خوابيده او را در يكي خانه
روز رحل پوستينش را به ما بخشيد
ما پس از او پنج تن بوديم
من بسان كاروانسالارشان بودم
كاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خيزان
تا بدين غايت كه بيني ، راه پيموديم
سالها زين پيشتر من نيز
خواستم كاين پوستيم را نو كنم بنياد
با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد
اين مباد ! آن باد
ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست
پوستيني كهنه دارم ن
يادگار از روزگاراني غبار آلود
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
هاي ، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من اين سلخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد كار
ليك هيچت غم مباد از اين
كو ،كدامين جبه ي زربفت رنگين ميشناسي تو
كز مرقع پوستين كهنه ي من پاكتر باشد ؟
با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
كه من نه در سودا ضرر باشد ؟
اي دختر جان
همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگان مي دار
رگ هايم از تپش افتاد .
همه رشته هايي كه مرا به من نشان مي داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمي گذشت .
شور برهنه اي بودم .
بوشو بوشو تو رو نخوام
سیاهی تو رو نخوام
سیه چومه سیه چومه
تی قشنگی والا جای حرف نره
چیشا گفتن چیشا گفتن
وقتی از خلق نیگا تعریفره
سیه چومه سیه چومه
شب دوست دارم که تی چونمنه
تا دیله گل تی اودی
من فوتخونه هی خورتون جوجون بله
سیه چومه سیه چومه سیه چومه
سیه چومه سیه چومه سیه چومه
من سرنبادا بنل گونا داره
عاشقر کی بی به خوره خدا داره
پس کی من تی عاشقم تو بالاخری
سیه چوم چرا منه هی تی تی داری
سیه چومه سیه چومه سیه چومه
سیه چومه سیه چومه سیه چومه
هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است
از میکدهها نالهی دلسوز برآمد
در زمزمهی عشق ندانم که چه ساز است؟
در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است
زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است
چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است
آواز ز میخانه برآمد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)