محتسب در نیمه شب جایی رسید
در بُن بازار مستی خفته دید
گفت: هان مستی، چه خوردستی؟ بگو
گفت از آن خوردم که هست اندر سبو
گفت: خود، اندر سبو، واگو که چیست
گفت از آنکه خورده ام، گفت: این خفیست
گفت: آنچه خورده ای آن چیست آن؟
گفت آنچه در سبو مخفی ست آن
دور می شد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت با او محتسب: هین! آه کن
مست هو هو کرد هنگام سخن
گفت: گفتم آه کن، هو می کنی؟
گفت من شادم دم از غم می زنی؟
آه، از درد و غم بیدادی است
هوی هوی می کشان از شادی است
*-*-
چشم