نبودی بی تو تنها گریه کردم
تورا دیدم و خندان گریه کردم
برای اینکه اشک هایم را نبینی
نشستم زیر باران گریه کردم
نبودی بی تو تنها گریه کردم
تورا دیدم و خندان گریه کردم
برای اینکه اشک هایم را نبینی
نشستم زیر باران گریه کردم
سلام دوستان... اين پست رو دوباره مينويسم...
داشتم باز به اين فكر ميكردم كه آدم هيچي نداشته باشه ولي ذره اي شعور و معرفت داشته باشه... اينو جدي ميگم... به نظرم طرف اگه دكتر و مهندسم باشه و بي شعور باشه و ندونه چطور رفتار كنه ... پس يعني هيچ چيزي نداره...
مصداق اين شعر:
گر شعور و وفا نداري ز آدميت / دگران را چه حاجت به تو و مقامت!!!
موفق باشيد
Last edited by Hamid Hamid; 10-04-2011 at 11:30.
شبی تنها و بی فانوس
خواهم مرد ..
دعاکن ،
بعد دیدار تو باشد وقت پایانم .
من یک یا دگار دارم
از زمان های دور
یک صدا
صدای یک کلاغ
که روی بام خانه ی تنهایی من خواند
و خبر داد که:
تنها تر می شوم...
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط در هم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای حدایی تو بهترین بهانه گریستن !
بی تو
من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
Last edited by water_lily_2012; 10-04-2011 at 16:46.
خواستم شعری از تنهای هایم بنویسم
لحظه ای دلم لرزید
اشکانی مانند بلور از چشمانم جاری شد
لحظه ای گریستم
به تو فکر کردم
به اون لحظه ای که در کنارت بودم
لحظه ای که احساس کردم دیگر دنیا برایم معنی ندارد
چون تو در کنار م بودی
اما دنیا هرگز مرا در خود جا نداد
خواستم به دنیا گویم گویم ز تنهایمم ز بی کسیم
اما دنیا مرا مجازاتی سخت کرد
و همه چیزم را از من گرفت
آری همه چیزم راگرفت
و مرا با تمام تنهایهایم تنها گذاشت تا در تنهاییم تنها کسی باشم که تنها هستم و تنها بمیرم (ز.م)
آرامــــــ ــــ ــ در ساحـل دریا نشســته ای
دل بهــــ دریا بزنــــــــ ـــــ ــ
تا بفهمی چـــــرا طوفانی امــــــ ــــ ــ ..
دیگه میخام نبینمت
از جلوی چشام برو ،چیزی نمونده بین ما
برو دیگه نه من ،نه تو
اون همه بی وفایی رو یه لحظه یادم نمیره
بین ما دریا فاصله ست جاشو چیزی نمیگیره
نمیخام دیگه ببینمت
توی دستام بگیرمت
نمیخام مثه ستاره ها از اسمون باز بچینمت
نمیخام قلبه پاکمو اسیر دستات ببینم
نمیخام توی ترانه هام از دوچشمات بخونم
اگر غمی هست بگذار باران باشد
و این باران را
بگذار تا غم تلخی باشد از سر غمخواری...
و این جنگل های سر سبز
در این جای
در ارزوی آن باشند
که مگر من ناگزیر به برخواستن شوم
تا در درون من بیدار شوند.
من اما جاودانه بخواهم خفت
زیرا اکنون که من این چنین
در تپه های کبودی که بر فراز سرم خفته اند
بسان درختی
ریشه ها باز گسترده ام ،
دیگر مرگ
در کجاست؟
اگر چه من از دیر باز مرده ام
این زمینی که چنین تنگ در آغوشم میفشرد
صدای دم زدنم را
همچنان بخواهد شنید....
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)