.. مشغول بازکردن آخرین قوطی کنسرو ماهی بود.
.. من هم در گوشه ای از سنگر منتظر بودم تا تکه ی کوچکی از گوشت بدن ماهی را
به خانه ببرم.
.. چند لحظه بعد، سوت خمپاره ای به گوش رسید .. به همراه تکه های کوچک و بزرگ
گوشت، در حوضچه ی خون، شناور بودم.
.. مشغول بازکردن آخرین قوطی کنسرو ماهی بود.
.. من هم در گوشه ای از سنگر منتظر بودم تا تکه ی کوچکی از گوشت بدن ماهی را
به خانه ببرم.
.. چند لحظه بعد، سوت خمپاره ای به گوش رسید .. به همراه تکه های کوچک و بزرگ
گوشت، در حوضچه ی خون، شناور بودم.
زن ها فرشته اند !!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.
.
.
پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت :
.
.
"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!"
.
مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت :
.
.
" – حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم."
.
مامور CIA نگاهی کرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید."
.
.
بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:
.
.
"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش "
.
.
مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:
.
.
" – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،"
.
.
کارمند CIA پاسخ داد:
.
.
"- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."
.
.
حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:
.
.
" – ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است .. این اسلحه را بگیر و او را بکش."
.
.
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او گفت:
.
.
"- شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است.
.
.
من مجبور شدم مرتیکه را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد
داستان قشنگی بود ولی خیلی باورپذیر نبود
آمريكامردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است.مرد به طرف آنها می دود و با سگ درگیر می شود ..سرانجام سگ را می کشد و زندگی دختربچه را نجات می دهد.پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید و می گوید:« تو یک قهرمانی »فردا در روزنامه ها می نویسند :" یک نیویورکی شجاع ، جان دختر بچه ای را نجات داد "آن مرد میگوید :« اما من نیویورکی نیستم »پس روزنامه های صبح مینویسند :" آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد "آن مرد دوباره میگوید :« اما من آمریکایی نیستم »« خوب ، پس تو اهل کجا هستی ؟ »« من ایرانی هستم ! »فردای آنروز روزنامه ها اینگونه می نویسند :« یک تندروی مسلمان ، سگ بی گناه آمریکایی را کشت ! »
خسته نباشی جالب بود یکی هم از من
درس تمام شده بود و معلم کلاس اول - پیر دختر پنجاه ساله- داشت امتحان بچهها را تصحیح میکرد.
یکی از بچهها بلند شد و پرسید: «خانم بچهها از کجا میان؟»
معلم کمی قرمز شد و من منی کرد و گفت:« بچهها... بچهها...... کی میدونه؟»
سارا نگاهی پر افاده به مینا انداخت و گفت: «خانم اجازه؟ باباها یه کلید دارن که میندازن تو شکم مامانا و درش را باز میکنن و نی نی کوچولوها را در میارن.»
معلم رو به مینا که دستش بالا بود کرد و گفت:« تو بگو ببینم!» مینا با تحقیر نظری به سارا انداخت و گفت: « خانم اجازه، وقتی باباها و مامانا تنها میشن، گریه میکنن، بعد یه فرشته میاد، یه نینی کوچولو میاره براشون، تا دیگه گریه نکنن.»
زنگ خورد. معلم در راه فکر میکرد که بچهها از کجا میان.
مرد توی رودخانه افتاد. در حال غرق شدن، فریاد می زد و کمک می خواست.
چند جوان موبایل به دست با شنیدن صدای مرد، کنار رودخانه امدند .
چندروز بعد بلوتوث «غرق شدن واقعی یک ادم» سوژه ی خنده و تفریح شب نشینی ها شد.
*هی پسر اونجا روباش !
-- کجا ؟
* اه اه اه تو کهاینقدر خنگ نبودی اون دختره رو می گم داره گل می فروشه !
-- اوه اوه این گلفروشه یا جنیفرلوپز ؟
* عجب تیکه ایه ! بریم مخشو بزنیم ؟
سلام میشه یه گل ازم بخرین ؟
-- چنده؟
۵۰۰تومن
* همه گل هاتو با همچند می دی ؟
۳۰۰۰تومن
-- گل خودت چنده؟
گل خودم ؟ من که از خودم گل ندارم !
* چرا عزیزم ! داریخوبشم داری می خوای بدونی چه شکلیه ؟
آره
-- بیا سوار شو !
* همه گل هاتو با هممی خرم هم ۱۰.۰۰۰ تومن هم واسه گل خودت بهت می دم .
آخه نمیشه باید این گل هارو بفروشم .....
* تو بیا سوار شو ! هم همه گل هاتو با هم می خرم دیگه هم اینکه ۱ ساعت دیگه برمی گردیم .
باشه خب کجا داریم می ریم ؟؟!
با لبه آستینش عرق سرد پیشانیش را پاک کرد. حریف با خنده تحقیرآمیزی گفت:
- آخرین تاس زندگیت رو بریز شازده! «جفت شیش» نیاری، غیر از شلوارت همه چیت رو باید بذاری بری.
همه زدند زیر خنده. چشمهایش را بست. توی خیالش مقابل خدا به خاک افتاده بود و با گریه التماس میکرد: «فقط یه بار دیگه کمکم کن. قول میدم تا آخر عمر دست به تاس نزنم». با ناامیدی تاسها را رها کرد. صدای تحسین از هر طرف بلند شد:
- دمت گرم!
- ایول داره!
- بابا تختهباز!
حریف با صدایی آرامتر از بقیه گفت:
-بر پدرت لعنت که اینقدر شانس داری
چشمهایش را باز کرد. «جفت شش». خنده بلندی کرد و گفت:
- شانس کدومه بچه! حاجیت بیشتر از عمر بابات تخته بازی کرده.
- اگه جیگرش رو داری یه دست دیگه بزنیم. سر هرچی داشتی و هرچی بردی
مغرورانه نگاهی به حریفش انداخت و گفت:
- امشب تا همه زندگیت رو نگیرم ولت نمیکنم. بچین تخته رو
با تکانی خود را ازلابه لای سوراخ های تور رها کرد و در دریا شناور شد ؛ با خود
گفت:« ازمرگ حتمی نجات یافتم ، بیچاره ماهی هایی که در تور ماهیگیراسیرند ..
اگر آنها هم به مانند من زرنگ و باهوش بودند ، اگر به مانند من تلاش می کردند و
اگرازشانس خوبی برخوردار بودند ... »
مرغی دریایی که درحال چرخیدن در آسمان بود با شیرجه ای ، ماهی آزاد سفید را
همراه خود به آسمان برد . در همین لحظه موجی سهمگین ، ماهیگیر را به همراه
تورش به داخل دریا کشاند
شخصي مشغول تخريب ديوار قديمي خانه اش بود تا آنرا نوسازي كند. توضيح اينكه منازل ژاپني بنابر شرايط محيطي داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.
اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد خيلي تعجب كرد ! اين ميخ چهار سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود !
اما براستي چه اتفاقي افتاده بود ؟ كه در يک قسمت تاريک آنهم بدون كوچكترين حرکت، يك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنين موقعيتي زنده مانده !
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده ؟ چگونه و چي مي خورده ؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد !
مرد شديدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! يك موجود كوچك با عشقي بزرگ !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)