تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 172 از 212 اولاول ... 72122162168169170171172173174175176182 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,711 به 1,720 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1711
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    .. مشغول بازکردن آخرین قوطی کنسرو ماهی بود.
    .. من هم در گوشه ای از سنگر منتظر بودم تا تکه ی کوچکی از گوشت بدن ماهی را
    به خانه ببرم.
    .. چند لحظه بعد، سوت خمپاره ای به گوش رسید .. به همراه تکه های کوچک و بزرگ
    گوشت، در حوضچه ی خون، شناور بودم.

  2. این کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1712
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 زن ها فرشته اند !!

    زن ها فرشته اند !!


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.

    .

    .

    پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت :

    .

    .

    "- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!"

    .
    مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت :

    .

    .

    " – حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم."

    .
    مامور CIA نگاهی کرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید."

    .

    .
    بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:

    .

    .

    "- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش "

    .

    .
    مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:

    .
    .
    " – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،"
    .
    .
    کارمند CIA پاسخ داد:
    .
    .
    "- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."
    .
    .
    حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:
    .
    .

    " – ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است .. این اسلحه را بگیر و او را بکش."
    .
    .
    او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او گفت:
    .
    .
    "- شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است.
    .
    .
    من مجبور شدم مرتیکه را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد


  4. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1713
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2010
    پست ها
    8

    پيش فرض

    داستان قشنگی بود ولی خیلی باورپذیر نبود

  6. #1714
    داره خودمونی میشه neko_24's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2010
    محل سكونت
    دهكده نت
    پست ها
    48

    پيش فرض

    آمريكامردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است.مرد به طرف آنها می دود و با سگ درگیر می شود ..سرانجام سگ را می کشد و زندگی دختربچه را نجات می دهد.پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید و می گوید:« تو یک قهرمانی »فردا در روزنامه ها می نویسند :" یک نیویورکی شجاع ، جان دختر بچه ای را نجات داد "آن مرد میگوید :« اما من نیویورکی نیستم »پس روزنامه های صبح مینویسند :" آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد "آن مرد دوباره میگوید :« اما من آمریکایی نیستم »« خوب ، پس تو اهل کجا هستی ؟ »« من ایرانی هستم ! »فردای آنروز روزنامه ها اینگونه می نویسند :« یک تندروی مسلمان ، سگ بی گناه آمریکایی را کشت ! »

  7. 5 کاربر از neko_24 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #1715
    پروفشنال Samba's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    in 313
    پست ها
    901

    پيش فرض

    خسته نباشی جالب بود یکی هم از من

    درس تمام شده بود و معلم کلاس اول - پیر دختر پنجاه ساله- داشت امتحان بچه‌ها را تصحیح می‌کرد.
    یکی از بچه‌ها بلند شد و پرسید: «خانم بچه‌ها از کجا میان؟»
    معلم کمی قرمز شد و من منی کرد و گفت:« بچه‌ها... بچه‌ها...... کی میدونه؟»
    سارا نگاهی پر افاده به مینا
    انداخت و گفت: «خانم اجازه؟ باباها یه کلید دارن که میندازن تو شکم مامانا و درش را باز می‌کنن و نی نی کوچولو‌ها را در میارن.»
    معلم رو به
    مینا که دستش بالا بود کرد و گفت:« تو بگو ببینم!» مینا با تحقیر نظری به سارا
    انداخت و گفت: « خانم اجازه‌، وقتی باباها و مامانا تنها می‌شن، گریه می‌کنن، بعد یه فرشته میاد، یه نی‌نی کوچولو میاره براشون، تا دیگه گریه نکنن.»
    زنگ خورد. معلم در راه فکر می‌کرد که بچه‌ها از کجا میان.

  9. 3 کاربر از Samba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #1716
    پروفشنال Samba's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    in 313
    پست ها
    901

    پيش فرض

    مرد توی رودخانه افتاد. در حال غرق شدن، فریاد می زد و کمک می خواست.
    چند جوان موبایل به دست با شنیدن صدای مرد، کنار رودخانه امدند .
    چندروز بعد بلوتوث «غرق شدن واقعی یک ادم» سوژه ی خنده و تفریح شب نشینی ها شد.

  11. 2 کاربر از Samba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #1717
    پروفشنال Samba's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    in 313
    پست ها
    901

    پيش فرض

    *هی پسر اونجا روباش !
    -- کجا ؟
    * اه اه اه تو کهاینقدر خنگ نبودی اون دختره رو می گم داره گل می فروشه !
    -- اوه اوه این گلفروشه یا جنیفرلوپز ؟
    * عجب تیکه ایه ! بریم مخشو بزنیم ؟
    سلام میشه یه گل ازم بخرین ؟
    -- چنده؟
    ۵۰۰تومن
    * همه گل هاتو با همچند می دی ؟
    ۳۰۰۰تومن
    -- گل خودت چنده؟
    گل خودم ؟ من که از خودم گل ندارم !
    * چرا عزیزم ! داریخوبشم داری می خوای بدونی چه شکلیه ؟
    آره
    -- بیا سوار شو !
    * همه گل هاتو با هممی خرم هم ۱۰.۰۰۰ تومن هم واسه گل خودت بهت می دم .
    آخه نمیشه باید این گل هارو بفروشم .....
    * تو بیا سوار شو ! هم همه گل هاتو با هم می خرم دیگه هم اینکه ۱ ساعت دیگه برمی گردیم .
    باشه خب کجا داریم می ریم ؟؟!

  13. این کاربر از Samba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #1718
    پروفشنال Samba's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    in 313
    پست ها
    901

    پيش فرض

    با لبه آستینش عرق سرد پیشانیش را پاک کرد. حریف با خنده تحقیرآمیزی گفت:
    - آخرین تاس زندگیت رو بریز شازده! «جفت شیش» نیاری، غیر از شلوارت همه چیت رو باید بذاری بری.
    همه زدند زیر خنده. چشم‌هایش را بست. توی خیالش مقابل خدا به خاک افتاده بود و با گریه التماس می‌کرد: «فقط یه بار دیگه کمکم کن. قول میدم تا آخر عمر دست به تاس نزنم». با ناامیدی تاس‌ها را رها کرد. صدای تحسین از هر طرف بلند شد:
    - دمت گرم!
    - ایول داره!
    - بابا تخته‌باز!
    حریف با صدایی آرام‌تر از بقیه گفت:
    -بر پدرت لعنت که اینقدر شانس داری
    چشمهایش را باز کرد. «جفت شش». خنده بلندی کرد و گفت:
    - شانس کدومه بچه! حاجیت بیشتر از عمر بابات تخته بازی کرده.
    - اگه جیگرش رو داری یه دست دیگه بزنیم. سر هرچی داشتی و هرچی بردی
    مغرورانه نگاهی به حریفش انداخت و گفت:
    - امشب تا همه زندگیت رو نگیرم ولت نمی‌کنم. بچین تخته رو

  15. این کاربر از Samba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #1719
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    با تکانی خود را ازلابه لای سوراخ های تور رها کرد و در دریا شناور شد ؛ با خود
    گفت:« ازمرگ حتمی نجات یافتم ، بیچاره ماهی هایی که در تور ماهیگیراسیرند ..
    اگر آنها هم به مانند من زرنگ و باهوش بودند ، اگر به مانند من تلاش می کردند و
    اگرازشانس خوبی برخوردار بودند ... »
    مرغی دریایی که درحال چرخیدن در آسمان بود با شیرجه ای ، ماهی آزاد سفید را
    همراه خود به آسمان برد . در همین لحظه موجی سهمگین ، ماهیگیر را به همراه
    تورش به داخل دریا کشاند

  17. 2 کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #1720
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    شخصي مشغول تخريب ديوار قديمي خانه اش بود تا آنرا نوسازي كند. توضيح اينكه منازل ژاپني بنابر شرايط محيطي داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.

    اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.

    دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد خيلي تعجب كرد ! اين ميخ چهار سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود !

    اما براستي چه اتفاقي افتاده بود ؟ كه در يک قسمت تاريک آنهم بدون كوچكترين حرکت، يك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنين موقعيتي زنده مانده !

    چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.

    در اين مدت چکار مي کرده ؟ چگونه و چي مي خورده ؟

    همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد !

    مرد شديدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! يك موجود كوچك با عشقي بزرگ !

  19. این کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •