مـن آن نقـش آفـریـن نقـاش پیـرم
تـو آن نقشی که در دامت اسیرم
زدم بــر پــرده صــد بــارت دریـغـــا
نه آن بودی که هستی در ضمیرم
مـن آن نقـش آفـریـن نقـاش پیـرم
تـو آن نقشی که در دامت اسیرم
زدم بــر پــرده صــد بــارت دریـغـــا
نه آن بودی که هستی در ضمیرم
منی که این دل شاعر نشان و پاکم را
به جرم کافری از پیش خود نمیرانم
زمان تهمت و مرگ است!!!! خوب میدانم
ولی هنوز در این قرن زنده میمانم......
حالا که من گریه میکنم،اشک میریزم،یه دریا
صدایه خنده هات میره تا پشته ابرا
تا چشامو هم میزارم غم تو دلم نشسته
به هر طرف نگام میره،درهای شادی بسته
منم یه روز میخندیدم به اشک سرد عاشق
باور نداشت این دل من،ناله و درد عاشق
بهم نخند، تو هم دلت،دل به کسی میبنده
اون روز میبینی عاشقی،گریه داره نه خنده![]()
هر نفس آهي است
كز دل خوني
لحظههاي عمر بي سامان
مي رود سنگين
اشك خونآلود هم گامان ميكند رنگين
نه ستــارهی سـرشـکـی، نه مـهـی، نه ماهتـابی
نه به دل قرار و صبری، نه به چشم خسته خوابی
شده دل ز غصه خونیـن، همه جا سکـوت سنگین
ز فــراق نـــالـــم امـــا نــدهــد کــســم جـــوابـــی
نگــر ای سپهــر گــردون چـه کنــی دل مــرا خـون
نفـســـی ز عـمـــر مـانــده چـو حـبـــاب روی آبـی
نه نـسـیــــم ســـرد آبـــی، نه شـــرار آفــتــــابـی
تــو هــم ای نــگــــاه گیــرا ز چــه بـر دلــم نتـابـی
بـه شـکـوه تلـخ مستـی، به ستـارههای هستـی
هـمـــه تـیـــرهروزیــم مــن تــو زلالـــی شـــرابـــی
مــنــم آسمـــان ابـــری، تــویــی آفـتـــاب شرقـی
بـه امـیـــد آن پـگــاهـم کـه بـرافـکـنـــی نـقــابــی
يك خيابان ، هزار عابر منگ ، دست تو ، صورت مرا ديدند
يك نفر زير لب لعنتم مي كرد ، ديگران هِر و هِر ساده خنديدند
قامت غرور من خم شد ، زير بار نگاه تلخ تو
نم نمك ، نه! سيل باران شد، ناگهان شانه هام لرزيدند
فا، رِ، مي ، دو ، سي ، لا ، فا ، زير سمفوني باد پائيزي
روي سيم هاي پاره گيتار ، مردمان بي ترانه رقصيدند
صورت چراغ قرمز شد، شمارش معكوس ، بيست و دو
بيست و يك ثانيه به لحظه مرگ ، روي گورم دو تكه قند سائيدند
دوش از خانه ی خمّار به دوشم بردند
بین چه سان سخت، به یک جرعه، زهوشم بردند
کاش می برد به یک گردش مستانه مرا
چشم مست تو، در آن جای که دوشم بردند
دی پس از توبه، خرابت نشینان خراب
سوی میخانه، به فتوای سروشم بردند
خون خم داد مرا خرمن پندار به باد
تا به میخانه بر باده فروشم بردند
خضر دل شد چو مرا سوی دهان تو دلیل
پای کوبان به سر چشمه ی نوشم بردند
تا شدم سلسله ی زلف ترا بنده ی عشق
بر سر کوی طلب حلقه به دوشم بردند
سال ها راز دل خویش نگفتم به کسی
شکر کامروز بر راز نیوشم بردند
بر دهان، هشت مرا سخت لب لعل تو مُهر
آخر از تخت سوی تخته خموشم بردند
دوش از صومعه اخوان طریقت چو "حکیم"
سوی میخانه به صد جوش و خروشم بردند
ديدمت ، واي چه ديداري واي، اين چه ديدار دلازاري بود
بيگمان برده اي از ياد آن عهد را، كه مرا با تو سرو كاري بود
ديدمت؛ واي چه ديداري واي، نه نگاهي ، نه لب پرنوشي
نه شرار نفس پر هوسي، نه فشار بدن و آغوشي
يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم -*- وقت پرپر شدنش سوز و نوايي نکنيم -*- پر پروانه شکستن هنر انسان نيست -*- گر شکستيم ز غفلت ، من و مايي نکنيم -*- يادمان باشد سر سجاده عشق -*- جز براي دل محبوب دعايي نکنيم -*- يادمان باشيد اگر خاطرمان تنها ماند -*- طلب عشق ز هر بي سرو پايي نکنيم
***
مگر چندان تواند اوج گيرد، صدائي دردمند و محنت آلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد، صدايم از «صدا» ديگر تهي بود
ولي اينجا به سوي آسمانهاست، هنوز اين ديده اميدوارم
خدايا اين صدا را مي شناسي؟ من او را دوست دارم، دوست دارم
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)