خدایی دارم اندر این جهان پر زماتمکه یادش در وجودم و نامش بر زبانم
خداوندم ، به پایت من فقیرم بسان تو یکه ماندمتویی یکه غمخوارم،در این غوغا جهان یاری رسانم
خدایی دارم اندر این جهان پر زماتمکه یادش در وجودم و نامش بر زبانم
خداوندم ، به پایت من فقیرم بسان تو یکه ماندمتویی یکه غمخوارم،در این غوغا جهان یاری رسانم
دوبیتی عشقی
شب سرد یادآور چیست بر من و توبه یادت آر آن شبی که پشت پستو
گرفتم ازت یک لعل لب توپولی تفش کردی توی جوپ
روزی از روزهای گرم خزان
بِنِشاندم در آفتاب، تو را
رفتم و آمدم چه دیدم... آه
کرده بود آفتاب، آب، تو را
تو شدی آب و جامه ی شعرم،
غرق در پیکر زلال تو ماند
بر پرند ِ سپید او جاوید
لکه ی مومی ی ِ خیال تو ماند
درعمق چشمان تو چه می گذرد,توکه روحی به وسعت دریا داری
توکه دردوردستها هم مرا ازدعای خیرت بی نصیب نمیگذاری
توکه درکنارت معنای زندگی را فهمیدم.
بایاد تو عاشق بودن راچشیدم.
باتوعاشق بودن را تجربه کردم, پیشانی به خاک وفای تو ساییدم
وباتو خوشبختی را احساس کردم!!!
...
من كه بي تو سوختم
من كه با تو ساختم
در غماري باختم
من تو را نشناختم
من كه با تو معني عشق و شناختم
رفتي با اين دل ديونه ساختم
من گذشتم از تو اما اين سزاي من نبود
اين سزاي عشق پاك و بي رياي من نبود
رفتم هرگز نگفتي
او چه شد آيا كجا رفت
از دلت پرسيدي آيا
من چه كردم او چرا رفت
تا نيازارم دلت را
ناله ها در سينه كشتم
لحظه اي با خود نگفتي
پس چه شد او بي صدا رفت
من گذشتم از تو اما اين سزاي من نبود
اين سزاي عشق و پاك و بي رياي من نبود
-*-*-*
سلام بر دوستان نیمه شب![]()
EditEditEdit
Last edited by RohAm Ram2; 06-11-2007 at 06:43.
انقدر درد درون را در دل خود ریختم
تا که خود با درد هستی سوز خود امیختم
تا جدا ماند من در من ز هر بیگانه ای
از تو هم ای عشق بی فرجام من بگریختم
برگ زردی بودم و در تند باد حادثات
بر تن هر شاخه ی بی ریشه ای اویختم
سلام
...............
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهای
ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را بخوابگاه گنه خواند
باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبای
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و نکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی
دمساز باش با غم او ‚ دمساز
...
به تنهایی خود کرده ام خوجفت چشانم میکند سوسو
چشمان قرمزم میخ گشته بر درکسی هست آیا بر من زند سر؟
زيبا و زشت ، همه چيز و هيچ چيز
وهيچ ، هيچ ، هيچ ، اما
با همين چشم ها و دلم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم كوچكتر است
از همه كوچكتر
و با همين دلو چشمم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شايد همه آرزوها بزرگند ، شايد همه كوچك
و من هميشه يك آرزو دارم
با همين دل
و چشمهايم
هميشه
-*-*
اقا روحام بیشتر دقت کن
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)