تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 171 از 212 اولاول ... 71121161167168169170171172173174175181 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,701 به 1,710 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1701
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    آخرین تکه را از داخل جعبه خارج کرد و در مشتش گرفت . با درخشش خاصی که در
    چشمان اش بود به سمت پیرمرد رفت و آخرین تکه را به او داد . پیرمرد سرش را بلند
    کرد و دخترک در لابه لای آدم ها ناپدید شد .
    پیرمرد از روی صندلی شکسته اش بلند شد و به سمت پسرکی که در گوشه ای از خیابان
    مشغول واکس زدن بود ، رفت و آخرین تکه را به او داد . پسرک سرش را بلند کرد و
    پیرمرد در لا به لای آدم ها ناپدید شد .
    پسرک واکسی پس از تمام شدن کار اش آخرین تکه بیسکویت را به دهان برد .. و در
    میان انبوه آدم ها ناپدید شد .

  2. 2 کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1702
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    175

    پيش فرض

    چوپاني گله را به صحرا برد. به درخت گردوي تنومندي رسيد.
    از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت.
    خواست فرود آيد، ترسيد.
    باد شاخه‌اي را كه چوپان روي آن بود، به اين طرف و آن طرف مي‌برد.
    ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
    در حال مستاصل شد.
    از دور، بقعه‌ی امامزاده‌اي را ديد و گفت:
    اي امامزاده! گله‌ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.

    قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه‌ی قوي‌تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
    گفت: اي امامزاده! خدا راضي نمي‌شود كه زن و بچه‌ی من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه‌ی گله را صاحب شوي. نصف گله را به تو مي‌دهم و نصفي هم براي خودم...

    قدري پايين تر آمد.
    وقتي كه نزديك تنه‌ی درخت رسيد گفت: اي امامزاده! نصف گله را چطور نگهداري مي‌كني؟ آنها را خودم نگهداري مي‌كنم؛ در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي‌دهم.

    وقتي كمي پايين‌تر آمد گفت:
    بالاخره چوپان هم كه بي‌مزد نمي‌شود. كشك‌ش مال تو، پشم‌ش مال من به عنوان دستمزد.

    وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد، نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابي چه كشكي؟ چه پشمي؟
    ما از هول خودمان يك غلطي كرديم. غلط زيادي كه جريمه ندارد.

    ---------- Post added at 11:47 AM ---------- Previous post was at 11:45 AM ----------

    ماجراهای جالب مدیریتی

    "مصاحبه شغلی"
    در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شركتی، مدیر منابع انسانی شركت از مهندس جوان صفر كیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
    مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینكه چه مزایایی داده شود.»
    مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه كامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیك و مدل بالا چیست؟»
    مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: شوخی می‌كنید؟
    مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع كردی.

    "كارمند تازه وارد"
    مردی به استخدام یك شركت بزرگ درآمد. در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید.»
    صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می ‌زنی؟»
    كارمند تازه وارد گفت: «نه»
    صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق.»
    مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره.»
    مدیر اجرایی گفت: نه
    كارمند تازه وارد گفت: خوبه و سریع گوشی را گذاشت.

    "اشتباه موردی"
    كارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار كمتر از چیزی كه توافق كرده بودیم به من پرداخت كردید.»
    رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بیشتر به تو پرداخت كردم هیچ شكایتی نكردی.»
    كارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش كنم.

    تصمیم قاطع مدیریتی
    روزی مدیر یكی از شركت های بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میكرد.
    جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌كنی؟»
    جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
    مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی !
    ما به كارمندان خود حقوق می‌دهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند.»
    جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟
    كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود.

    زنگ تفریح
    مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
    مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
    صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
    مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
    صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
    و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: ‌ ۴۰۰۰ دلار.
    مشتری: این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟
    صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند

  4. 3 کاربر از Mehr.Iman بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1703
    حـــــرفـه ای ***Spring***'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    ♠♠♠♠♠♠♠
    پست ها
    6,296

    11 حتا برای کوچکترین اعمالتان از دل ، فکر، هوش ، قلب و روحتان مایه بگذارید ...


    سلام ...


    مرد روشن‌دل ...

    روزی مرد روشن‌دلی روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: « من روشن‌دل هستم لطفا کمک کنید. »

    روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت ؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود... او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد روشن‌دل اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد...

    عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد روشن‌دل پر از سکه و اسکناس شده است. مرد روشن‌دل از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ ... روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

    مرد روشن‌دل هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد:

    « امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »

    وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید ( بعضی وقتها ) هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

    حتا برای کوچکترین اعمالتان از دل ، فکر، هوش ، قلب و روحتان مایه بگذارید ؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!







    .

  6. 4 کاربر از ***Spring*** بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1704
    پروفشنال Samba's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    in 313
    پست ها
    901

    پيش فرض

    دختر بیچاره دیگه طاقت نداشت !

    تمام اثاثیه خونه رو فروخته بود تا خرج دوا ودکتر مادرش رو بده

    البته حق هم داشت ، هیچ کس رو نداشت که کمکش کنه ، نه پدری، نه برادری ....

    باید برای ادامه زندگی پول جور می کرد

    تصمیم رو گرفتهبود !

    هوا تاریک شده بود ، خیلی پیاده رفت تا رسید به خیابون اصلیهنوزتردید داشت ، می ترسید ،اولی و دومی رد شدن ، هنوز ته دلش ...

    احساس شرم میکرد ، داشت با نجابتش کلنجار می رفت !
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .


    ماشین سومی رسید و بوق زد ........

  8. این کاربر از Samba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #1705
    پروفشنال Samba's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    in 313
    پست ها
    901

    پيش فرض

    سر کلاس همش داشت با موبایل آخرین مدلش بازی می کرد .
    وقتی که کلاس تموم شد صبرکرد که بیشتر بچه ها به دم در دانشکده برسن !
    اون وقت با تمام سرعت خودش رو به دم در رسوند و صدای دزد گیر بنز آخرین سیستمش توجه
    بچه ها رو جلب کرد . آخه دیروز خریده بود ، باید همه می فهمیدن !
    با احساس غروری سوار ماشین شد و استارت زد و صدای ضبط رو تا آخر بالا برد
    سر راه یه دکه روزنامه فروشی دید که چند نفر آدم جلوش ایستاده بودن
    هوس کرد بنزش رو به رخ اون ها هم بکشه !


    رفت و یه روزنامه برداشت ، یه ۵۰۰ تومانی داد به روزنامه فروشه و گفت باقیشماله خودت !
    صفحه اول روزنامه یه عکس انداخته بود !
    با خوشحالی داد زد : عکس پاپام رو تو روزنامه انداختن ، ایول ل ل پاپا !
    پائین عکس پدرش نوشته شده بود :
    دستگیری کلاه بردار حرفه ای ، کلیه کسانی که از نامبرده شکایتی دارند ........

  10. 3 کاربر از Samba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1706
    پروفشنال Samba's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    in 313
    پست ها
    901

    پيش فرض

    بلافاصلهبعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد… همونموقع زنگ در خونه به صدا در اومد… زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفتتا در رو باز کنه…

    همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود… تا رابرت زنپيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازيزمين!…

    بعد از چند لحظه تفکر ، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيهتماشا مي کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره…

    زن دوباره حوله رو دورخودش پيچيد و به حمام برگشت… پيتر پرسيد: کي بود زنگ زد؟

    زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود…

    پيتر گفت: خوبه… چيزي در مورد ۱۰۰۰ دلاري که به منبدهکار بود گفت؟!
    Last edited by Samba; 16-05-2010 at 12:45.

  12. 2 کاربر از Samba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1707
    پروفشنال Samba's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    in 313
    پست ها
    901

    پيش فرض



    يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:
    هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرت چيه دكتر؟
    دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!
    پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتما” يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
    دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا” منظور منم همين بود.

  14. 3 کاربر از Samba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1708
    پروفشنال Samba's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    in 313
    پست ها
    901

    پيش فرض

    مسیحی می نمود. فهمیده بود مسلمان هستم و شیعه. جلو آمد و گفت: می خواهم علی را در یک جمله تعریف کنی.
    یک جمله از جرج جُرداق مسیحی به ذهنم رسید:" علی آن اقیانوس بی کرانیست که قطره اشک یتیمی طوفانیش می کند"
    احساس کردم زیر لب چیزی می گوید مثل: اشهد ان...
    ...اما نه!
    سرش را به زیر انداخت و رفت.شا نه هایش اما تکان می خورد.


    بعد ها فهمیدم یتیم بوده!

  16. 4 کاربر از Samba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1709
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

    یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

    خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

    به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

    روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!

    فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
    كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

    روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

    اون هیچ جوابی نداد....

    حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

    اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

    از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

    تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

    وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
    و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

    سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
    گم شو از اینجا! همین حالا


    اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
    مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

    یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
    برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

    ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم

    بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی

    همسایه ها گفتن كه اون مرده

    ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

    اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

    ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
    منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

    ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

    به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


    برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

    با همه عشق و علاقه من به تو

    مادرت

  18. 4 کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1710
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 جوانمردي کوروش بزرگ در برابر پانته آ و آبراداتاس

    تصویری از کوروش بزرگ در برابر اجساد پانته آ و آبراداتاس ::..
    بدون شک تابلویی که در زیر می بینید روایت کننده ی یکی از جذاب ترین و دراماتیک ترین داستان های تاریخ ایران می باشد. این تابلو اثر وینسنت لوپز هنرمند اسپانیایی قرن 18 می باشد.
    داستان از این قرار است که مادی ها پس از برگشت از جنگ شوش غنایمی برای خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به نزد کوروش آوردند. از آن جمله زنی بود بسیار زیبا که گفته می شد زیباترین ه زنان شوش به حساب می آمد و پانته آ نامیده می شد وشوهر او به نام آبراداتاس برای ماموریتی از جانب پادشاه خود به ماموریت رفته بود.
    چون وصف زیبایی زن را به کوروش گفتند و نیز از آبراداتاس نام بردند کوروش گفت صحیح نیست که این زن شوهردار برای من شود و او را به یکی از ندیمان خود سپرد تا او را نگه دارد تا هنگامی که شوهرش از ماموریت بازگشت او را به شوهرش بازسپارند.
    در این هنگام اطرافیان کوروش با توصیف زیبایی های این زن به او گفتند لااقل یک بار او را ببین شاید که نظرت عوض شد! اما کوروش گفت : نه , می ترسم او را ببینم و عاشقش بشوم و نتوانم او را به شوهرش پس بدهم …
    ندیم کوروش که مردی بود به نام آراسپ و پانته آ را به او سپرده بودند عاشق این زن شد و خواست که از او کام بگیرد. به ناچار پانته آ از کوروش درخواست کمک کرد و کوروش نیز آراسپ را سرزنش کرد و زن را از دست او نجات داد و البته آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای آن کار به دنبال آبراداتاس رفت (از طرف کوروش) تا او را به سوی ایران فرا بخواند.
    سپس آبرداتاس به ایران آمده و از ما وقع اطلاع حاصل یافت. پس برای جبران جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
    می گویند در هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: قسم به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری… کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.
    خلاصه اینکه در جنگ مورد اشاره آبراداتاس کشته می شود و پانته آ به بالای جسد او می رود و به شیون وزاری می پردازد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش می کند که مواظب باشند کاردست خودش ندهد . شیون و زاری این زن عاشق هنوز در گوش تاریخ می پیچد و تن هر انسانی را به لرزه در می آورد که می گفت : افسوس ای دوست باوفا و خوبم ما را گذاشتی و در گذشتی … به درستی که همانند یک فاتح در گذشتی
    پس از آن در پی غفلت ندیمه چاقویی که همراه داشت را در سینه خود فرومی کند و در کنار جسد شوهرش جان می سپاردهنگامی که خبر به کوروش می رسد ندیمه نیز از ترس خود را می کشد برای همین است که در تایلو جسد زنان دو تا است . و باقی داستان که در تابلو مشخص است . آری چنین است که بزرگمردی به نام کوروش در تاریخ جاودانه می شود.
    در لغت نامه دهخدا ذيل عنوان "پانته آ" و نيز در "کوروشنامه گزنفون" اين داستان نقل شده است.

  20. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •