من از بی کسی های بی انتها
میان حریقی ز هذیان و تب
به دنبال دستی پر از سادگی
تو را یافتم در نفسهای شب
من از بی کسی های بی انتها
میان حریقی ز هذیان و تب
به دنبال دستی پر از سادگی
تو را یافتم در نفسهای شب
باید همه چیز را باور کرد
عزیزانم را در خک پنهان می کنم
تا بوی تعفنشان آزارم ندهد
این چشمان نگران مادرم نیز
روزی در خک خواهد گندید
باید همه چیز را باورکرد
عطر گل ها
چه یم تواند باشد
چرا توجیه بوی تعفن خک ؟
من دیگر همه کرم ها را در ژرفنای خخک می بینم
که از گوشت های گندیده بدنم
چگونهکنسرو می سازند
و ریشه گل ها را
از لاشه فاسدم
خود را معطر می کنند
دنيا را بد ساخته اند ........
کسي را که دوست داري ، تو را دوست نمي دارد .
کسي که تو را دوست مي دارد ، تو دوستش نمي داري .
اما کسي که تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد ،
به رسم و آيين ، هرگز به هم نمي رسيد
و اين رنج است
*-*-*
salam
تک و تنها ماندم
دوستانم رفتند
من با مردم شهر
من با مشد اسمال
قهوه چی گذر مدرسه مان
درد خود را زین پس
با چه کس گویم باز ؟
نان و انگورم را
با که تقسیم کنم ؟
دور از شانه دوست
در کجا افشانم
اشک چشمان پر آوزم را ؟
ای ... ای مرد تک کوچه ی من
ای ... ای آنکه ز شب باخبری
ز چه این گونه تب آلوده و فرد
خسته از کاوش راهی به سحر
در گریبانت سر
می روی و می گریی؟
صبح را می باید
با همین مردم وشبخت نمودن آغاز
با همین مشد اسمال
قهوه چی گذر مدرسه مان
با علی میکانیک
با حسن گلگیر ساز
با کارگرهای زبده آرداش خان
یا همین کل ممد
که همه باغش را
در چند جعبه تو در تو
راهی میدان کرد ست
به کجا سرگردان
سوی من پر بگشا
من خوب آگاهم
که سرانجام محبت مرگ است
مرگ در تنهایی
مرگ در آغوش
لاله های گلگون
مرگ بر روی صلیب
یک صلیب بی دست
سوی من پر بگشا
درد این تنهایی کشت مرا
سوی من پر بگش
-------------
سلام
خوبی؟
شب از ارواح سكوت سرشار است
ريشه از فرياد
و
رقص ها از خستگي .
ماهي
من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ:
احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.
====
چقدر تو محلتون ادم میشناسی!!!من فقط دختر ای همسایمون رو میشناسم دی:![]()
نتوانم ‚ نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
رفت،مثل هر چه دوست داشتم من از جهان
رفت، مثل هر چه اعتبار روزگار داشت
رفت،گر چه لحظه ي وداع، شام چشم هاش
آسماني از ستاره هاي بي شمار داشت
تمام سایه روشن های احساس
پر از آرامش مهتابیت بود
ولیکن شاعر آیینه ها هم
به خوبی درک این وسعت نمی کرد.
...
امیدم را مگیر از من خدایا...خدایا
دل تنگ مرا مشکن خدایا...خدایا
من دور از آشیانم،سر به آسمانم...بی نصیب و خسته
ماندم جدا ز یاران،از بلای طوفان...بال من شکسته
از حریم دلم،رفته رنگ هوس...درد خود به که گویم، در درون قفس
وه که دست قضا،بسته پای مرا...روز و شب ز گلویم ناله خیزد وبس
می زنم فریاد...هر چه بادا باد...آه از این طوفان،وای از این بیداد
می زنم فریاد...هر چه باداباد...آه از این طوفان،وای از این بیداد
در غروبی اینچنین دلتنگ، بُهتی ریشه دارد
بویِ یك آوازِ باران خورده را، دارد صدایم
گفته بودی! اینكه، تا خورشیدِ تو راهی نمانده است
گفته بودی! اینكه، این دلتنگ خامش، نیست جایم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)