فؤاد کرمانی
بیگانه را خبر بود از حال ما؟ محال
اسرا اهل حال مگو جز به اهل حال
چون نیست تشنه، از سخن آب، لب ببند
با تشنه لب بگو سخن از چشمه ی زلال
در عالم خیال توام، عالمی خوش است
شادم به این خیال، در این عالم خیال
از بس که دل به عشق وصال تو بسته ام
پیشم یکی ست روز فراق و شب وصال
بی پرده دید دیده ی عارف جمال دوست
ما منتظر که پرده براندازد از جمال
در کیش ما به غیر تو دیدن بوَد حرام
گر دیده بر حرام کنم خون من حلال