امشب بر ِ ما باشي، تاج سر ما باشي
ما از تو بياساييم وز ما تو بياسايي
از جان کُنمت خدمت، بي منت و بي علت
دارم ز تو صد منّت، کامشب بر ِ ما آيي
عطار
امشب بر ِ ما باشي، تاج سر ما باشي
ما از تو بياساييم وز ما تو بياسايي
از جان کُنمت خدمت، بي منت و بي علت
دارم ز تو صد منّت، کامشب بر ِ ما آيي
عطار
یوسف قرار قیمت خویش از زمانه یافت
ای درّ بی بها!تو از او احسنی مرا
شمعم من،آتشی تو،ز تو دوری ام مباد!
زیرا حیات بخش دل روشنی مرا
فضولی
از آن به چشم ِ خود اي اشک مَسکنت دادم
که در بيانِ محبت، گواه من باشي
به گريه گفتمش آيا گذر کني بر من
به خنده گفت اگر خاک راه من باشي
فروغی بسطامی
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
حافظ
اي دلت در سينه سنگ خاره با من جور بس
در تن من آخر اين جان است سنگ خاره نيست
گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست
ليک اين خون گشته دل را طاقت نظاره نيست
جان اگر خواهي مده تا ميتواني دل ز دست
دل چو رفت از دست غير از جان سپردن چاره نيست
کامياب از روي آن ماهند ياران در وطن
بينصيب از وصل او جز هاتف آواره نيست
هاتف
تا گل سرخ شکست و همه مغموم شدند
دوربينهای خطر رو به زمين زووم شدنــد
مرگ از هر چه لب غنچه و گل بوس گرفت
بعد از آن روز تـــــن باغچه ويــــروس گرفت
بعد از آن روز درختان زمين غش کردند
زاغها با خبر مرگ شــــــلوغش کردند
برگها زرد شدند و بله دادند به باد
باغ را در تلهی مسئله، دادند به باد
زارع
در ما به ناز مينگرد دلرباي ما
بيگانهوار ميگذرد آشناي ما
بيجرم دوست پاي ز ما درکشيده باز
تا خود چه گفت دشمن ما در قفاي ما
عبید زاکانی
ای سایه سنبلت سمن پرورده
یاقوت لبت در عدن پرورده
همچون لب خود مدام جان میپرور
زان راح که روحیست به تن پرورده
حافظ
Last edited by 82686064; 10-10-2009 at 15:58.
هرگز دلم ز کوي تو جائي دگر نرفت
يکدم خيال روي توام از نظر نرفت
جان رفت و اشتياق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوي تو از سر بدر نرفت
عبید زاکانی
تا به دامان تو ما دست تولا زده ایم
بتولای تو بر هر دو جهان پازده ایم
تا به کوی تو نهادیم صنم روی نیاز
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ایم
در خور مستی ما رطل و خم ساغر نیست
ما از آن باده کشانیم که دریا زده ایم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)