تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 170 از 212 اولاول ... 70120160166167168169170171172173174180 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,691 به 1,700 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1691
    داره خودمونی میشه *ALONE*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    پست ها
    152

    پيش فرض

    دو تا دانه توی خاک حاصلخيز بهاری کنار هم نشسته بودند ...


    دانه اولی گفت : " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالای سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه های لطيف خودم را همانند بيرق های رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هايم احساس کنم " و بدين ترتيب دانه روئيد .
    دانه دومی گفت : " من می ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمی دانم که در آن تاريکی با چه چيزهايی روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه های لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماری قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصيبم شود . و بدين ترتيب دانه منتظر ماند .

    مرغ خانگي که برای يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد

  2. #1692
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
    دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
    معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
    چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
    دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

    خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
    اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

    معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
    و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

  3. این کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #1693
    داره خودمونی میشه ID3H's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران- اراک
    پست ها
    28

    پيش فرض

    پسرک اخمهایش توی هم رفته. قرار است محاکمه ام کند. ولی او بیشتر ترسیده تا من.
    نگاهش خیره میشود به قاشقه توی قهوه و آرام هم اش می زند. به من فرصت می دهد مرور کنم. شب قبل را. خودم را پر هیجان در حال برانداز کردن پسرک هیز آن سوی سالن. او را گرم صحبت با میزبان. خودم را توی یک فرصت کوتاه ، توی اتاق بالا، در آغوش پسرک. و تصویر او را توی آینه ی رو به روی در با همین اخمها.
    می دانم که معاشقه ام را با دیگری دیده باز.
    می داند برایش هیچ توضیحی نخواهم داد.
    می دانم اولین بارم نخواهد بود.
    میداند برایم مثله تمام معشوقه هایم تا وقتی جالب است که آشفته ام نکند.
    میدانم دوستم دارد.
    میداند چرای اول را که بپرسد از پشت آن میز لعنتی بلند میشوم.
    خسته می شوم. نگاهش میکنم که یعنی بگو !
    نگاهم می کند، آرام لبخند میزند: دیشب گرم صحبت شدم متوجه نشدم کی رفتی. وقتی اومدی پایین از پله ها دیدمت. ببخشید.
    !...!


    ایده/ شهریور 88

  5. این کاربر از ID3H بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #1694
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 انديشه هاي خود را شکل ببخشيد

    انديشه هاي خود را شکل ببخشيد
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    ---
    مردي در کنار جاده، دکه اي درست کرد و در آن ساندويچ مي فروخت.
    چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت، چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند.
    او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود.
    خودش هم کنار دکه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي کرد و مردم هم مي خريدند.
    کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زيادتر کرد.
    وقتي پسرش از مدرسه نزد او مي آمد .... به او کمک ميكرد.
    سپس کم کم وضع عوض شد.
    پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي کشور به همين منوال ادامه پيدا کند کار همه خراب خواهد شد و شايد يک کسادي عمومي به وجود مي آيد.
    بايد خودت را براي اين کسادي آماده کني.
    پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است.
    بنابراين کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در کنار دکه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي کرد.
    فروش او ناگهان شديداً کاهش يافت.
    او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
    کسادي عمومي شروع شده است.

    آنتوني رابينز يک حرف بسيار خوب در اين باره زده که جالبه بدونيد: انديشه هاي خود را شکل ببخشيد در غير اينصورت ديگران انديشه هاي شما را شکل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي کنند.
    --

  7. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #1695
    اگه نباشه جاش خالی می مونه iranzerozone's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    Iran-Tehran
    پست ها
    274

    پيش فرض موریس بوکای

    *هنگامی که فرانسوا میتران در سال 1981م زمام امور فرانسه را بر عهده گرفت،از
    مصر تقاضا شد تا جسد مومیایی شده فرعون برای برخی آزمایشها و تحقیقات از مصر به
    فرانسه منتقل شود . *

    **

    *هنگامی که هواپیمای حامل بزرگترین طاغوت تاریخ در فرانسه به زمین نشست،بسیاری
    از مسئولین کشور فرانسه و از جمله رئیس دولت و وزرایش در فرودگاه حاضر شده و از
    جسد طاغوت استقبال کردند

    پس از اتمام مراسم،جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال
    داده شد تا بزرگترین دانشمندان باستانشناس به همراه بهترین جراحان و کالبد
    شکافان فرانسه،آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع
    کنند . *

    *رئیس این گروه تحقیق و ترمیم جسد یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه بنام
    پروفسور موریس بوکای بود که برخلاف سایرین که قصد ترمیم جسد داشتند،*
    *او در صدد کشف راز و چگونگی مرگ این فرعون بود .تحقیقات پرفوسور بوکای همچنان
    ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب نتایج نهایی ظاهر شد بقایای نمکی که پس
    از ساعتها تحقیق بر جسد فرعون کشف شد دال بر این بود که او در دریا غرق شده و
    مرده است و پس از خارج


    کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد،آن را مومیایی کرده اند . اما مسئله ی غریب و
    آنچه باعث تعجب بیش از حد پروفسور بوکای شده
    بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالمتر از سایر اجساد باقی مانده است در
    حالی که این جسد از دریا بیرون کشیده شده است.

    پروفسور موریس بوکای در حال آماده کردن گزارش نهایی در مورد کشف جدید (مرگ
    فرعون بوسیله غرق شدن در دریا و مومیایی جسد او بلافاصله پس از بیرون کشیدن از
    دریا ) بود که یکی از حضار در گوشی به یادآور شد که برای انتشار نتیجه تحقیق
    عجله نکند،*

    * چرا که نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مور غرق شدن فرعون است.

    ولی موریس بوکای بشدت این خبر را رد کرده و آن را بعید دانست. او بر این عقیده
    بود که رسیدن به چنین نتیجه ی بزرگی ممکن نیست مگر با پیشرفت علم و با استفاده
    از امکانات دقیق و پیشرفته کامپیوتری.
    در جواب او یکی از حضار بیان کرد که قرآنی که مسلمانان به آن ایمان دارند قصه
    غرق شدن فرعون و سالم ماندن جثه‌ی او بعد از مرگ را خبر داده است. *

    *حیرت و سردرگمی پروفسور دوچندان شد و از خود سوال می‌کرد که چگونه این امر
    ممکن است با توجه به اینکه این مومیایی در سال 1898م و تقریبا درحدود دویست سال
    قبل کشف شده است، در حالی که قرآن مسلمانان قبل از 1400 سال پیدا شده است؟
    چگونه با عقل جور در می آید در حالی که نه عرب و نه هیچ انسان دیگری از مومیایی
    شدن فراعنه توسط مصریان قدیم آگاهی نداشته و زمان زیادی از کشف این مسئله
    نمیگذرد؟ *
    **

    *
    موریس بوکای تمام شب به جسد مومیایی شده زل زده بود و در مورد سخن دوستش فکر
    میکرد که چگونه قرآن مسلمانان درمورد نجات جسد بعد از غرق سخن می‌گوید در حالی
    که کتاب مقدس آنها از غرق شدن فرعون در هنگام دنبال کردن موسی سخن میگوید اما
    از
    نجات جسد هیچ سخنی بمیان نمیآورد.. و با خود میگفت آیا امکان دارد این مومیایی
    همان فرعونی باشد که موسی را دنبال میکرد؟ *

    *و آیا ممکن است که محمد هزار سال قبل از این قضیه خبر داشته است؟


    او در همان شب تورات و انجیل را بررسی کرد اما هیچ ذکری از نجات جسد فرعون به
    میان نیاورده بودند.

    پس از اتمام تحقیق و ترمیم جسد فرعون، آن را به مصر باز گرداندند ولی موریس
    بوکای خاطرش آرام نگرفت تا اینکه تصمیم به سفر

    کشورهای اسلامی گرفت تا از صحت خبر در مورد ذکر نجات جسد فرعون توسط قرآن
    اطمینان حاصل کند. یکی از مسلمانان قرآن را باز کرد و این آیه را برای او تلاوت
    نمود:

    {فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکُونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً وَإِنَّ
    کَثِیراً مِنَ النَّاسِ عَنْ آیَاتِنَا لَغَافِلُونَ} [یونس:92]

    **امروز فقط بدن تو را نجات میدهیم تا برای افراد پس از خودت درسی باشد. هر چند
    خیلی از مردم از آیات ما غافلند...**
    *

    *این آیه او را بسیار تحت تآثیر قرار داد و لرزه بر اندام او انداخت و با صدای
    بلند فریاد زد:

    من به اسلام داخل شدم و به این قرآن ایمان آوردم.

    موریس بوکای بار تغییرات بسیاری در فکر و اندیشه و آیین به فرانسه بازگشت و
    دهها سال در مورد تطابق حقائق علمی کشف شده ذر عصر جدید با آیه های قرآن تحقیق
    کرد و حتی یک مورد از آیات قرآن را نیافت که با حقایق ثابت علمی تناقض داشته
    باشد.*

    *وبر ایمان او به کلام الله جل جلاله افزوده شد (لا یأتیه الباطل من بین یدیه
    ولا من خلفه تنزیل من حکیم حمید).

    حاصل تلاش سالها تحقیق این دانشمند فرانسوی کتابی بود بنام( قرآن و تورات و
    انجیل و علم بررسی کتب مقدس در پرتو علوم جدید.

    امام صادق عليه السّلام مىفرمايد: هر كه نعمتى بر او رخ نمود بسيار بگويد «الحمد للَّه»، و هر كه را هم حزن بسيار بدو روى آورد بايد طلب آمرزش كند، و هر كه فقر و تهيدستى گريبانش گرفت بسيار بگويد: «لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العلىّ العظيم» كه اين فقر را از او بزدايد





  9. 4 کاربر از iranzerozone بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #1696
    آخر فروم باز Sharim's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    A Stairway To Heaven
    پست ها
    2,352

    پيش فرض

    اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
    آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه..."

    یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند." همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
    مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
    بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم--- قوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قوه نمکی رو دوست ندارم، چه عجیب بد مزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
    اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد "شیرینه"

  11. 2 کاربر از Sharim بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #1697
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    داستان پير مرد



    يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.
    روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي 1000 تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.»
    بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟
    بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد

  13. این کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #1698
    داره خودمونی میشه ID3H's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران- اراک
    پست ها
    28

    پيش فرض

    بعد از کلي گشتن بعد از کلي اشتباه گرفتن و بعد از کلي انتظار بالاخره پيداش ميکني.
    10% ! پُري از کنجکاوي و هيجان.
    30%! کم کم حوصله ات سر ميره. چشمات خواب آلود ميشه. ميخواي بيخيال شي اما پس تکليف اونهمه گشتن چي ميشه؟ اونهمه وقتي که گذاشتي ؟ حواست بهشه اما سرت رو جاهاي ديگه هم گرم ميکني.
    دوباره نگاش ميکني. 49%! ذوق زده ميشي. داره به نيمه ميرسه! اما هنوز لبخندت کامل نشده که دوباره حالت گرفته ميشه!
    50%! به نيمه ميرسه! يعني تمام انتظاري که کشيدي رو دوباره بايد بکشي! يعني بيخوابيه دو برابر! يعني دردسرها تازه نصف شده!
    ميخواي بيخيال شي و کنسل کني که 51%! خب حالا بيشتر راه رو رفتي! همين 1%! هم کلي مهمه! واسش از آرامش و آسايش و استراحتت گذشتي! يه کاري جور ميکني و سر خودت رو گرم ميکني. حالا بيشتر بي تاب و هيجان زده اي که ببيني آخرش چي ميشه...!
    70%! کم کم اشتياق تو وجودت شعله ميزنه. خستگي رو فراموش ميکني. مرتب به خودت گوش زد ميکني که حتما ارزشش رو داره. خودت رو دلداري ميدي که در عوض بعد از تموم شدن کار ميتوني با خيال راحت استراحت کني. حتي ميتوني روياهاي قشنگ داشته باشي. اميد تو دلت جرقه ميزنه. يه جور شور و اشتياق پيدا ميکني ...
    80%! ذل ميزني به حرکت کاغذها از اين پوشه به اون پوشه و ميري تو فکر. به اينکه تو اين لحظه ها چي گذشت. به اينکه بعدش به چه آرامشي ميرسي. به اينکه تمام توانت رو روي اينکار گذاشتي و شايد ديگه قادر نباشي تکرارش کني.
    90%! حالا اون حس کنجکاوي و دو دلي جاي خودش رو به حس مالکيت ميده.
    97%! موضوع تموم شده اس! حتي ميتوني وجود قلبت رو توي سرت حس کني. داغي گونه هات و يه احساس سرخوشيه مطلق تو اوج خستگي.
    99%! آماده ميشی تمام غصه ها رو فراموش کني تمام سختيهاشو ،تمام دردهاشو ،تمام انتظارها و بيخوابي ها رو . حتي اگه شده واسه يه مدت کوتاه...
    يه اتفاق ساده همه چيز رو به هم ميزنه. يه اتفاق ساده تر از قطع شدن برق. کوچيکتر از پايين اومدن ناگهاني سرعت اينترت. مسخره تر از اينکه پات به کليد ريست بخوره!
    مهم نيست چطوري. مهم اينه که باعت ميشه روياي 99 درصدي تو 100% نشه.
    مهم اينه که اميدت بخار ميشه. مهم اينه که وسط روياي شيرينت يه کدوي هالووين ظاهر ميشه و کل رويات توي شعله هاي سرد ميسوزه. مهم اينه که توو اوج کنجکاوي و نياز و هيجان، خسته تر از اوني که حتي تکون بخوري و احساس سرما کرختت ميکنه. مهم اينه که احساس ميکني از بلندترين قله ي ممکن با مخ روي زمين اومدي.
    مهم اينه که تا آخر عمر تو مي موني و خاطراتت و وحشت از شروع دوباره .....
    اينايي که خوندي داستان دانلود کردن فايل نبود ... من بهش می گم :
    My Love Story ….!


    ایده/آذر 85

  15. 2 کاربر از ID3H بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #1699
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    زنگ آخر بود . از کلاس فرار کردم، از امتحان جبر!
    در گوشه ای از حیاط ،خودم را گم و گور کردم. اما دلهره ی امتحان و جواب ندادن
    به سوالات جبر و نمره صفر ..
    اکنون چند سال از آن روز می گذرد اما باز هم دلهره ی امتحان جبر آن روز را با
    خود دارم. به پسرم گفتم: «اگه بلد نیستی،اگه خواستی سر جلسه امتحان
    حاضر نشی، اشکالی نداره، یه راست بیا خونه، توی حیاط مدرسه نمون،
    یه وقت غصه نخوری بابا!»
    پسرم با غرور در جوابم گفت: «نه بابا، مطمئن باش، با مجید، همکلاسیم،
    قرار گذاشتیم که جواب سوالات رو به همدیگه برسونیم.»
    حال چند ساعت از رفتن پسرم به مدرسه می گذرد اما دلهره ی جلسه ی امتحان
    رهایم نمی کند!

  17. این کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #1700
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    زندگی داستان كوتاه كوتاهی است كه می توان از لحظه تولد تا مرگ درباره آن حرف زد و اندیشید.

  19. 2 کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •