گاهي دلم آنقدر برايت تنگ مي شود
كه پيراهن تازه اتو كشيده ام
بر تنم چروك مي نمايد!!
گاهي دلم آنقدر برايت تنگ مي شود
كه پيراهن تازه اتو كشيده ام
بر تنم چروك مي نمايد!!
اين كيف و كتابها را نبين توي دستم
و آرام نشستنم را توي اين كافه نبين
انگشتهاي جوهري ام را نبين و چند شعر چاپ شده ام را
خيلي هم كوچك نيستم
پاش بيفتد بطري هم مي شكنم
شيشه مغازه و ماشين را هم همينطور
تازه ميتوانم با يك دوريالي زنگ بزنم به خانه شما
اين ضامن دار را هم گذاشته ام به وقتش
( نامردي ، نامردي ميآورد )
در ضمن يك كار ديگر هم بلدم
حواست باشد
ميتوانم گريه كنم
تو را از سر راه كه نه جسته ام
يا از دم آب كه نه گرفته ام
كه هم ساده از دستت بدهم
من از پسِ سالها به كوري رفتن
ترا با سوي دل ام يافته ام
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی!
خرقه جایی گـــــــرو باده و دفتر جایــــــی!!
دل که آیینه صافی ست غبــــاری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی!
شرح این قصّه مگر شمع بر آرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخـــــــن پروایی!
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوســـت
گشته هر گوشه چشم از غم دل دریایی
زین دایره ی مینا خونین جگـرم، مِی ده!
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی!
آستان جانان – شعر از حافظ – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
ای دلت شاه سراپردهی عشق
جان تو زخم بلاخوردهی عشق
عشق پروانهی شمع ازل است
داغ پروانگیاش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بیعشق، تن بیجان است
جان از او زندهی جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمهی ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهی همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دماش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
Last edited by eshghe eskate; 27-08-2008 at 14:46.
نه امپراتورم
و نه ستاره ای در مشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است اشتباه گرفته ام
و به جای او راه می روم
غذا می خورم
می خوابم و ...
چه اشتباه قشنگ و دل انگیزی!
رسول یونان
خواب، طعم عسل داشت
در بعدازظهرهایی که
آسمان کمی بالاتر از درخت کاج بود.
با این همه
ما به ایستگاه ها رفتیم
تا دورشدن را
از قطارها یاد بگیریم...
سرانجام از من و تو
تنها خرگوشی سفید
میان کومه های یونجه به خواب رفت.
رسول یونان
چشمانات راز آتش است.
و عشقات پيروزيي آدميست
هنگامي که به جنگ تقدير ميشتابد.
و آغوشات
اندک جائي براي زيستن
اندک جائي براي مردن
و گريز از شهر
که با هزار انگشت
بهوقاحت
پاکيي آسمان را متهم ميکند.
کوه با نخستين سنگها آغاز ميشود
و انسان با نخستين درد.
در من زندانيي ستمگري بود
که به آواز زنجيرش خو نميکرد ــ
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم
من از روز ازل، ديوانه بودم
ديوانه روي تو، سرگشته کوي تو
سرخوش از باده ي، مستانه بودم
در عشق و مستي، افسانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موي تو، تار و پود من
بي باده مدهوشم ~ ساغر نوشم ~ ز چشمه نوش تو
مستي دهد ما را ~ گل رخسارا! ~ بهار آغوش تو
چو به ما نگري ~ غم دل ببري ~ کز باده نوشين تري
سوزم همچون گل، از سوداي دل
دل، رسواي تو، من رسواي دل
گرچه به خاک و خون ~ کشيدي مرا ~ روزي که ديدي مرا
باز آ که در شام غمم ~ صبح اميدي مرا ~ صبح اميدي مرا
دل ربودي قصد جانم مي کني *** اندک اندک بي نشانم مي کني
اي بهار خاطرات سبز من *** با جفاي خود خزانم مي کني
در پس ابر سياه قهر خود *** عاقبت چون مه نهانم مي کني
من چو مومي در کف بي مهر تو *** هر چه مي خواهي همانم مي کني
تير غم را با نگاهي اتشين *** جانب روح وروانم مي کني
بي وفايي تا به چند اي تند خو *** مهر خود را کي عيانم مي کني
پير شد دل در عزاي هجر تو *** کي به يک عشوه جوانم مي کني
داستان عشق ما افسانه شد *** اي که رسواي جهانم مي کني
بعد از اين ماييم و داغ دوريت *** اي که دائم قصد جانم مي کني
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)