آه از نهاد كيان بلند شد. زمزمه دلش بود كه: (كاش داغ دلم رو زنده نمي كردي)، سر به زير شد و پس از تامل كوتاهي گفت:
- زير شكنجه طاقت نياورد.
چهره غزل درهم شد. به سختي جلوي هق هقش را گرفت و پرسيد:
- مي خوام از يه چيز مطمئن باشم....
اما نتوانست جمله اش را تمام كند. كيان تيز و با درايت بود بي تامل گفت:
- مطمئن باش هرگز نجابتش زير سوال نرفته.
- نمي دونم چرا نمي تونم باور كنم كه غزاله مرده... يه گور خالي هيچ احساسي رو به آدم نميده.
چشمهاي پر التماسش را در چشم كيان دوخت و افزود:
- شايد ديگه هيچ وقت شما رو نبينم! مي تونم يه تقاضا از شما داشته باشم؟
كيان چشم بست و به علامت مثبت سرتكان داد.
- برام بگيد ... مو به مو.... مي خوام بدونم چه بر سر خواهرم اومده.
براي كيان يادآوري گذشته سخت بود، اما به دليل احترام و عشقي كه به غزاله داشت فكر كرد شايد شرح وقايع، مرهمي بر دل خواهر داغدارش باشد.
از اين رو بدون آنكه اشاره اي به جزييات و روابط عاطفي اش داشته باشد، تمام ماجرا را شرح داد.
وقتي ساكت شد چشمان غزل از فرط اشك قرمز و كوچك شده بود.
ديگر صحبتي باقي نمانده بود و غزل بايد مي رفت.
در حاليكه با توضيحات كيان سبكبال تر به نظر مي رسيد، خداحافظي كرد، اما در آستانه خروج از در ايستاد و گفت:
- يه سوال ديگه؟ به نظر شما غزاله چه جور زني بود؟
لبخند كيان تلخ بود.
- دنبال چي هستي!؟
- بعد از بلايي كه سرش اومد و بي گناه كنج زندون افتاد، برام مهمه كه نظر شخص شما رو بدونم.
كيان احساس كرد كه قبلش لاي منگنه فشرده مي شود.
سعي كرد خوددار باشد، با اين حال صدايش آهنگ غم داشت، گفت:
- مغرور و سركش... شفاف و زلال..... پاي سفر و بال پرواز.
غزل ميان اشك لبخندي زد و گفت:
- مي دونستم... اگر غير از اين مي گفتين بي انصافي بود.
و به سرعت خارج شد.
با خروج غزل، كيان نفس حبس شده اش را بيرون داد و با رخوت روي صندلي رها شد.