دانلود مسخ به ترجمه صادق هدایت:
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
دانلود مسخ به ترجمه صادق هدایت:
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
از لینکهای این تاپیک هم میتونین استفاده کنین:
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
Last edited by snowy_winter; 04-01-2009 at 00:47.
با اجازه دوستان من یک پیشنهاد دارم:
به جای انتخاب یک کتاب حداقل سه عنوان کتاب رو تعیین کنید که قراره در هفتههای بعد در مورد اونها بحث بشه که اگه کسی احیانا نخونده توی این مدت وقت کنه و بره بخونه اینطوری هم از اتلاف وقت بین انتخاب موضوعات کم میشه هم احیانا تعداد کسانی که در بحث شرکت میکنن افزایش پیدا میکنه
مثال میزنم:
سه عنوان شامل:مسخ، صد سال تنهایی، قمارباز
که مسخ در حال بحث هست و دو عنوان دیگه در هفتههای بعد به ترتیب بهش پرداخته میشه و وقتی بحث در خصوص مسخ تموم شد در حالی که عنوان جدید برای بحث مشخص هست در مورد کتاب سه سری بعد هم بحث و نظرخواهی میشه...و برفرض کافه پیانو انتخاب میشه حالا منی که این رو نخوندم تو این مدت وقت میکنم هم کتاب رو تهیه کنم و هم بخونم...
این صرفا در حد یک پیشنهاد بود.
پیروز باشید.
رمان حيرت انگيزي بود. اونقدر كه وقتي به صفحه آخر رسيدم بازم صفحه بعدشو نگاه كردم چون اصلا انتظار تموم شدنش رو نداشتم! نمي تونم بگم بهترين كتابيه كه خوندم اما يكي از نادر شخصيت هايي كه مي تونم بخوبي دركشو ن كنم شخصيت اول اين داستان بود.
گره گور صبح از خواب بيدار مي شه و متوجه مي شه كه تبديل به يه حشره غول پيكر شده! يه حشره مثل همون سوسكايي كه خودم ازشون بي نهايت متنفرم با اون شاخكا و پاهايي كه مدام در حال حركتن! حتي تصورشم چندش آوره!
بعد اون چيكار مي كنه؟ فكر مي كنه كه لابد يه مرضي چيزي گرفته اما مطمئنه زود خوب مي شه بعدشم سعي مي كنه از جاش بلند شه تا به ترن برسه و سركارش دير نكنه!!!
اگه تو يه حشره گنده چندش آور شده بودي به اين چيزا فكر مي كردي يا سعي مي كردي فوري يكي رو خبر كني تا كمكت كنه؟ اصلا مي تونستي باور كني خواب نمي بيني و بيداري؟ چرا تو مثل گره گور فكر نمي كني يا چرا گره گور مثل تو فكر نمي كنه؟
من اسم اينو مي ذارم طغيان. تبديل شدن به چيزي كه ديگران تحملشو ندارن ولي تو اينطور مي خواي.
گره گور طغيان كرده. هرچند شايد بنظر برسه مسبب اين اتفاق خودش نبوده اما بنظر من بوده! وگرنه چطور مي تونسته انقدر راحت با شرايط جديدش كنار بياد كه حتي به رفتن سر كارش فكر كنه؟
در برابرش همه وحشت مي كنن طردش مي كنن سعي مي كنن فراموشش كنن و شايد اين وسط خواهرشم براش دلسوزي كنه.و وقتي نگاه كني مي بيني كه همشون حق دارن و چقدر كافكا با اين انتخاب درستش بخوبي مشكل دو طرف رو به تصوير كشيده
وقتي تو يه سوسك بزرگ چندش آوري چطور مي توني از بقيه انتظار داشته باشي با تو سر يه ميز غذا بخورن و دست دور گردنت بندازن و برات جوك تعريف كنن؟
وقتي تو تنهايي و ديگه از اون همه دست و پاي در حال جنبشت هيچ كار درست حسابي برنمي ياد جز اينكه روي سقف و ديوارها راه بري و ديگه نه مي توني حرف بزني نه مثل قبل راست راست توي خيابون راه بري چطور بقيه مي تونن به زندگي عاديشون ادامه بدن و تو رو فراموش كنن؟
دقت مي كني چي شد؟
دو زندگي تصوير شد. دو زندگي در دو طرف يك شكاف كه هردو محقن و هردو مقصرن!
يك طرف گره گور هستش. نماد انساني تنها و جدا افتاده. در اقليت. شايد درونگرا شايد داراي تفكري متفاوت و خيلي شايدهاي ديگه
طرف ديگه جمع كثير انسان هاست نماد كساني كه به نوعي دربرابر اون اقليت محسوب مي شن
من هميشه حق رو به اقليت مي دم! نگاه جمع رو دوست ندارم چون حس مي كنم تنوع و آزادي تفكر در جمع از دست رفته است اما توي اين كتاب نمي تونم رنج پدر و مادر و خواهر گره گور رو ناديده بگيرم. رنجي كه بواسطه دوست داشتن گره گور اما عدم قبول شخصيت جديدش متحمل مي شن.
و گره گور كه در طرف ديگه زندگي تاريك و تنهايي و انزواي خودشو پذيرفته. اون حتي مي تونه رفتارهاي پدر و مادر و خواهرشو درك كنه و بهشون حق بده. مثلا براي اينكه خواهرش از ديدن اون وحشت زده نشه موقع اومدنش زير تخت مي ره يا براي پوشوندن قسمتي از پاهاش كه از زير تخت بيرون مونده يه نمد كنارش مي ذاره. اون سعي خودشو براي درك ديگران بخاطر موقعيت جديدش مي كنه اما ديگران چقدر سعي مي كنن؟
تقريبا هيچي! نه كاملا هيچي. اما هيچوقت گره گور رو مثل قبل نمي بينن.
نكته ظريف كتاب اينجاست:
گره گور مي تونست صبح بيدار بشه و ببينه تما م خانوادش تبديل به سوسك شدن و اون آدم مونده اما درست برعكس اين قضيه اتفاق مي افته. چرا؟
چون اين گره گوره كه با وجود موقعيت جديدش ديگران رو مثل قبل مي بينه برعكس خانوادش كه ديگه اونو گره گور قبلي نمي بينن.
اين گره گوره گه با وجود اينكه نمي تونه مثل قبل حرف بزنه تمام حرفاي اعضاي خانوادشو مي شنوه و درك مي كنه ولي خانوادش يه كلمه از حرفاي اونو درك نمي كنن
گره گور آماده قبول واقعيته و مي تونه خانوادشو مثل قبل دوست داشته باشه اما اونا نمي تونن!
يا گره گور قبلي يا اينكه تو براي ما مردي!
اين تمام حرف خانواده اونه!
و وقتي هيچكس به وجود جديدش عادت نمي كنه و تصميم به قتلش مي گيرن اون مي ميره. خيلي راحت تموم مي شه و هيچكس هم ناراحت نمي شه چون گره گور از نظر اونا خيلي وقت قبل مرده بوده!
انساني كه طغيان مي كنه
انساني كه سعي مي كنه خوشو به ديگران بقبولونه
انساني كه شكست مي خوره
و مي ميره!
از نظر من تمامش ارزش طغيان و متفاوت بودن رو داره.
من طغيان مي كنم پس هستم!
كتاب فوق العاده اي بود من بهش 9 از 10 مي دم يه نمره كم كردم چون كتابش خيلي كم بود!
ممنون از شما. یادداشت خیلی خوبی بود. به نکات خوبی اشاره کردی.
این نکته که گریگور از وضع جدیدش زیاد پریشان احوال نمیشه، توجه منم به خودش خیلی جلب کرد. چون من هر چی سعی میکردم خودمو جای اون بذارم، به این نتیجه میرسیدم که این اتفاق شک بزرگی به انسان وارد میکنه. یعنی اگه شما یه روز صبح بیدار بشی ببینی یه حشره شدی، آیا اینقدر راحت با مسئله کنار میای؟ یا از خشم و بهت زدگی دیوانه میشی؟ این چیزیه که به هیچ وجه نمیشه به چیزی شبیه اشتباه کافکا نسبت داد. مسلما این مسئله عمدیه. خوب چه دلیلی داره؟ موردی که دوستمون بهش اشاره کرد، بسیار قابل تامله!! نمیدونم این به فکر خودشون رسیده یا جایی خوندند. (البته عذر میخوام که این سوالو مطرح کردم. ولی جواب این سوال میتونه روند گفتگوی مارو به شدت تحت تاثیر بذاره.) تعبیر جالبیه. طغیان یک انسان. اما چه چیزی گریگور رو وادار به طغیان کرده؟ به واقع چه چیزی اونو از بقیه مجزا کرده و اون لایق بدل شدن به حشره کرده؟ اصلا این طغیان از چه جنسیه؟ آیا طغیانی علیه جامعه انسانیست؟ یا شوریدن علیه منویات و درونیات آدمی؟ به بیان دیگر صورتی اجتماعی داره یا شخصی؟
میدونید چیزی که من متوجهش نمیشم اینه که چه وجه تمایز عمیقی بین گریگور و خانوادش وجود داشته که اونو به این صورت وحشتناک از اونها دور کرده؟ خلاصه اینکه از شما میخوام بیشتر به ابعاد این طغیانی که بهش اشاره کردید بپردازید. ممنون!
سلام
اول سوال خودمو بپرسم که کافکا چرا اسم کتابشو مسخ گذاشته من نفهمیدم!
بعدشم که من این کتابو تا دیشب نخونده بودم الانم دارم دنبال یه نقد خوب توی اینترنت براش می گردم ولی فعلا که خبری نیستش در نتیجه اون چرت و پرتایی که گفتم تراوشات ذهن خودم بوده و دیگر هیچ! : دی
ولی ممکنه هیچم فکرم درست نباشه در هر حال برداشتی که از کتاب داشتم اینطوری بوده
طغیان گره گور می تونه از هر جنسی باشه ولی اونطوری که اول داستان گره گور درباره کارش و خانوادش صحبت می کنه این طغیانی علیه روزمرگیه. گره گور هم بین افراد خانوادش و هم در محل کارش آدمی فراموش شده است. رییسش هیچوقت نتونسته شایستگی اونو درک کنه و خانوادش فقط به چشم یه نفر که هزینه ها رو می پردازه و حقوق به خونه می یاره بهش نگاه می کنن. گره گور شاکیه اینو از لحن صحبتش در این مورد می شه فهمید.
طغیان گره گور طغیانی برای دیده شدنه حتی اگه مجبور بشه برای جلب توجه با چهره ای کریه و ناهنجار ظاهر بشه!
خب درباره سوالتون. تا اونجایی که من میدونم، مسخ یعنی همون تغییر شکل از انسان به یک صورت حیوانی. پس در این صورت علت نامگذاری کاملا واضح هست.
خب اینی که گفتید خیلی عالیه!! کتابی که من داشتم، آخرش یه نقد هم بود. یادم نیست از کی. ولی ادم کاردرستی بود. ولی خب هنوز نخوندمش. قبلا هم با چندتا از دوستان همین بحث رو انجام دادیم که خوندن نقد چقدر میتونه موثر باشه. این چند خط رو داخل پرانتز میگم چون زیاد به بحثمون مربوط نیست. چیزی که برای خود من به شخصه اهمیت داره، در درجه اول برداشت شخصیمون از یک اثر هست. حالا هر قدر اون اثر با ارزش و سواد و درک ما محدود باشه، بازم زیاد فرقی نمیکنه. از نظر من تا وقتی خودمون به یه دیدگاه در مورد کتاب یا فیلم یا هر اثر هنری که مطالعه مینیم نرسیم، خوندن نقد بی فایده هست. خالق اثر اونرو برای فقط منتقد که خلق نکرده. پس ماهم به عنوان یکی از مخاطبان حق داریم برداشت خودمون رو (هر چند سطحی و پر اشکال) داشته باشیم. به شرطی که تا آخر لجوجانه روی برداشت خودمون تکیه نزنیم و به دنبال پرورش و اصلاح اون باشیم. وقتی ما به درکی که متعلق به خودمون هست رسیدیم، اونوقت میتونیم با خوندن نقدهای بزرگان، از نوع خودمون رو درگیر کنیم و به یک برداشت بهتر برسیم.
این توضیحات رو دادم که بگم این تراوشات ذهنیتون برای من بسیار با ارزش هست و الان ما میتونیم آزادانه راجع به این کتاب گفتگو کنیم. و این روند بحث به نظرم سازنده تر هست.
حالا بپردازیم به ادامه گفتگو. تا حدود زیادی با شما موافقم. من هم فکر میکنم بشه به گونه ای این تغییر شکل رو طغیان علیه روابط خانوادگی و اجتماعی، یا به عبارتی همون روزمرگی تلقی کرد. روزمرگی که هر کسی رو در حد یک وسیله کاربردی محدود میکنه. خشکی روابط از هر جهت حس میشه. همونطور که در پست قبلی گفتید، هیچکس هم مقصر نیست و همه به یه نحوی محق هستند. این حادثه ناگهانی و واکنشهایی که در برابرش صورت میگیره، نشون میده که آدما چقدر نسبت به هم و حتی خودشون بی تفاوت هستند. این اغراق و بزرگنمایی به صورتی میخواد سردی و خشکی روابط رو به رخ بکشه. اما در اینکه این طغیان گریگور هست، من شک دارم. این مسخ شدگی اون نتیجه یه سری عوامل هست. طغیانیست که مسبب اون خود گریگور هم نیست. مثل یه جور پایان دلخراش و البته طبیعی برای یک سلسله اتفاقهاست. پایانی که گریگور هم یکی از قربانیان آنست.
درسته ولي برداشت من از اين كلمه تسخير شدن بود كه كلا اشتباه بودخب درباره سوالتون. تا اونجایی که من میدونم، مسخ یعنی همون تغییر شکل از انسان به یک صورت حیوانی. پس در این صورت علت نامگذاری کاملا واضح هست.
اضافه مي كنم كه مسخ غير از تغيير ظاهر به تغيير حالت دروني هم معني مي شه
موافقم. هرچند كه خوندن نقد رو خيلي دوست دارم اما هميشه باعث جهت دهي و تاثير روي نظر آدم نسبت به كتاب مي شه. همونطور كه اشاره كردي شايد بهتر باشه هميشه اول فكر كنيم نظر شخص خودمون هم به اندازه يه منتقد ارزشمنده و براش ارزش قايل بشيم بعد بريم سراغ نقد ديگرانخب اینی که گفتید خیلی عالیه!! کتابی که من داشتم، آخرش یه نقد هم بود. یادم نیست از کی. ولی ادم کاردرستی بود. ولی خب هنوز نخوندمش. قبلا هم با چندتا از دوستان همین بحث رو انجام دادیم که خوندن نقد چقدر میتونه موثر باشه. این چند خط رو داخل پرانتز میگم چون زیاد به بحثمون مربوط نیست. چیزی که برای خود من به شخصه اهمیت داره، در درجه اول برداشت شخصیمون از یک اثر هست. حالا هر قدر اون اثر با ارزش و سواد و درک ما محدود باشه، بازم زیاد فرقی نمیکنه. از نظر من تا وقتی خودمون به یه دیدگاه در مورد کتاب یا فیلم یا هر اثر هنری که مطالعه مینیم نرسیم، خوندن نقد بی فایده هست. خالق اثر اونرو برای فقط منتقد که خلق نکرده. پس ماهم به عنوان یکی از مخاطبان حق داریم برداشت خودمون رو (هر چند سطحی و پر اشکال) داشته باشیم. به شرطی که تا آخر لجوجانه روی برداشت خودمون تکیه نزنیم و به دنبال پرورش و اصلاح اون باشیم. وقتی ما به درکی که متعلق به خودمون هست رسیدیم، اونوقت میتونیم با خوندن نقدهای بزرگان، از نوع خودمون رو درگیر کنیم و به یک برداشت بهتر برسیم.
این توضیحات رو دادم که بگم این تراوشات ذهنیتون برای من بسیار با ارزش هست و الان ما میتونیم آزادانه راجع به این کتاب گفتگو کنیم. و این روند بحث به نظرم سازنده تر هست.
جالب گفتي.حالا بپردازیم به ادامه گفتگو. تا حدود زیادی با شما موافقم. من هم فکر میکنم بشه به گونه ای این تغییر شکل رو طغیان علیه روابط خانوادگی و اجتماعی، یا به عبارتی همون روزمرگی تلقی کرد. روزمرگی که هر کسی رو در حد یک وسیله کاربردی محدود میکنه. خشکی روابط از هر جهت حس میشه. همونطور که در پست قبلی گفتید، هیچکس هم مقصر نیست و همه به یه نحوی محق هستند. این حادثه ناگهانی و واکنشهایی که در برابرش صورت میگیره، نشون میده که آدما چقدر نسبت به هم و حتی خودشون بی تفاوت هستند. این اغراق و بزرگنمایی به صورتی میخواد سردی و خشکی روابط رو به رخ بکشه. اما در اینکه این طغیان گریگور هست، من شک دارم. این مسخ شدگی اون نتیجه یه سری عوامل هست. طغیانیست که مسبب اون خود گریگور هم نیست. مثل یه جور پایان دلخراش و البته طبیعی برای یک سلسله اتفاقهاست. پایانی که گریگور هم یکی از قربانیان آنست.
اما اگه قبول كنيم مسبب طغيان خود گرگور نيست پس چيه؟ و اصلا براي چيه؟ و اونوقت مسئله قبول اين تغيير ناگهاني در گرگور چي مي شه؟ اگه اين گرگوريه كه خودش طغيان نكرده پس وقتي در قبول اتفاقي انقدر نابهنجار خم به ابرو نمي ياره يا بايد گفت مشكل عقلاني داره يا اينكه تسليم شده! گرگوري كه از پا افتاده است و ديگه هيچ چيز براش اونقدر مهم نيست كه متعجبش كنه! حتي تبديل شدن به يه سوسك گنده ي زشت!
ولي موضوعي كه بهش اشاره كردي اين فكرو به ذهنم رسوند كه چرا ما حتما بايد بدنبال دليلي براي مسخ شدگي گرگور بگرديم؟ چرا بايد فكر كنيم گرگور به اين دليل و آن دليل طغيان كرد؟
همونطوري كه گفتي مسخ شدگي گرگور مي تونه بدنبال جمعي از اتفاقات بوجود اومده باشه و گرگور هم قرباني بيگناه و از همه جا بي خبر اين ماجرا باشه. آدم نمي تونه هميشه تو زندگيش براي اونچه سرش مي ياد دنبال علت بگرده و بگه چرا من؟!
مسئله گرگور هم مي تونه دقيقا همين باشه
Last edited by Ar@m; 06-01-2009 at 00:46.
خب این کتاب رو دیشب و امروز صبح دوباره خوندم. حالا اجازه بدید اول به مفهوم طغیان بپردازیم. این اتفاق رو شاید نشه طغیان فردی گرگور به وضع موجود دونست و همونطور که قبلا هم گفتم، این به نظرم بیشتر یه طغیان طبیعی هست که در نتیجه وضع موجود پدید اومده. مثل شکستن سدی که آب زیاد از حد پشتش جمع شده. از جهتی میشه اون رو خیالپردازی آزاد نویسنده برای پررنگ کردن وخامت اوضاع موجود دونست. گرگور و خانوادش بسیار از هم دور شدند و روابطشون کم و بیش شبیه بده بستان در محیط کاری شده. پدر و مادر و خواهرش دیگه اون رو درک نمیکنند. توجه کنید که در جایی از داستان به این نکته اشاره میکنه که اوایل وقتی کار میکرد و پولش رو تقدیم خانوادش میکرد، چه جو همدلانه ای بر خانه حکمفرما میشد و احساسات حق شناسی اعضای خانواده قوت قلبی برای گرگور بود. خاصه اینکه گرگور مجبور بود در شرکتی که خانوادش به اون مقروض بود، تحت شرایط دشوار کار کنه. اما به تدریج با عادی شدن وضع، تامین خانواده و در خدمت اونها بودن، به وظیفه گرگور تبدیل شده بود. به نحوی که حتی خود او هم به این باور رسیده بود. خب این خیلی مهمه. خود گرگور هم خودش رو در حد وسیله ای برای امرار معاش خانواده پایین اورده بود. پس اون خودش هم به صورت محسوس مخالف این وضع نبود و حتی از اینکه میتونه روزی خواهرش رو وارد هنرستان موسیقی کنه، بسیار به خود میبالید.
حالا در اوج این سرد شدن روابط و کشیده شدن شیره وجود گرگور توسط خانواده، اتفاق غیر منتظره رخ میده. گرگور برای همیشه به موجودی غیر قابل درک برای خانوادش تبدیل میشه. نکته ظریفی این میان هست که فکر میکنم قبلا بهش اشاره شد. گرگور که تبدیل به سوسک شده، حرفهای ادمها رو میفهمه ولی اونها نمیتونن حرف اون رو بفهمن. در واقع قبل از این هم نمیفهمیدند ولی حالا این قضیه شکل رسمی تری به خود گرفته! حالا که گرگور نمیتونه کار کنه، به سرعت و در مدت چند هفته تبدیل به سربار و "شکنجه دائمی" میشه. خواهرش که گرگور اونو بیش از همه دوست داشت، دیگه به غذا نخوردن او توجه نمیکنه . و شاید از اینکه مجبوره کار کنه حتی از دست این سوسک نفرت انگیز عصبانیه! خب چه کسی هست که دوست داشته باشه با یه سوسک غول پیکر همخانه باشه؟! سرانجام راه فرار پیدا میشه. خواهرش بعد از کشمکش چند هفته ای در درونش، خودش و پدر و مادر رو اینطور قانع میکنه که این سوسک گرگور نیست و نمیتونه همون عضو خانواده ما باشه. اون یه موجود وحشیه که چیزی نمیفهمه و ممکنه حتی به اونها صدمه بزنه. (خدا میدونه که این فکر چطور به ذهنش خطور کرده!) البته همونطور که قبلا هم اشاره شد، خانواده هم به قدر کافی محق هستند و در روزگار علت ها ومعلولها نمیشه ازشون خواست که زیاده از حد (!) فداکاری کنند و یک سوسک رو تحمل کنند.
خود گرگور هم که از این وضعیت بیش از همه ناراضیه، کم کم به این نتیجه میرسه که دیگه آدم نیست و واقعا سربار خانوادست. وقتی میبینه خواهر کوچک و پدرش که دوباره راه افتاده و حتی سرکار میره، درمورد درآمد حرف میزنند، خجالت میکشه. بالاخره در اثر رنج زاد و زخمی که پدرش به اون زده، از شدت ضعف میمیره. خانواده بعد از مرگ او نفسی به راحتی میکشند و از این اتفاق استقبال میکنند و طرح آینده ای بدون گرگور رو میکشند!!!
راستی نکته ای در مورد این کتاب هست که جالب توجه هست:
کتابی که من خوندم ترجمه فرزانه طاهری هست که از متن انگلیسی ترجمه شده. همونطور که در مقدمه کتاب هم خود ایشان ذکر کردند، متوجه ایرادات بزرگی در ترجمه انگلیسی شده اند که با تطابق دادن اونها با متن آلمانی متوجهشون شدند و رفعشون کردند. همچنین اشاره کردند که همین گونه ایرادات در ترجمه فرانسوی که منبع ترجمه صادق هدایت هست هم به چشم میخوره و لاجرم ترجمه هدایت هم در بعضی جاها از متن اصلی دور افتاده و ایراداتی داره. برای همین پیشنهاد میکنم ترجمه فرزانه طاهری رو هم مطالعه کنید.
در ضمن در پایان این ترجمه هم مطالبی از ولادیمیر ناباکف در مورد مسخ اومده که امروز بالاخره خوندم. بسیار جالب داستان رو بخش بندی کرده و تحلیل زیبایی ارائه داده. شاید بشه گفت برداشتی عمیقتر و دقیقتر از اون چیزایی که خودمون اینجا بیان کردیم!! (شکلک اعتماد به نفس کاذب!)
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)