دلم از نام خزان مي لرزد
زان كه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله كشد در جانم
البته من خودم فرورديني هستم![]()
دلم از نام خزان مي لرزد
زان كه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله كشد در جانم
البته من خودم فرورديني هستم![]()
من طاقت هجران تو مهپاره ندارم
جز اینکه بمیرم به برت چاره ندارم
حالا م
من از روييدن خار سر ديوار دانستم
كه ناكس كس نمي گردد بدين بالانشيني ها
اینجا
ابرهای خاکستری
بر آسمان دلم
هزاران نقش بسته اند
بی تو تنها
نقشی از بودن را در نبودنت
تکرار می کند
بابا مردم از بس دال اومد:
ديريست كه دلدار پيامي نفرستاد ننوشت سلامي و كلامي نفرستاد
حالا شما دال بدين![]()
دردم از یارست و درمان نیز هم-----------------------دل فدای او شد و جان نیز هم
گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و اميدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكی سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم بجامش كرد
اگر از شهد آتشين لب من
جرعه ای نوش كرد و شد سرمست
حسرتم نيست زآنكه اين لب را
بوسه های نداده بسيار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن كنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
باز هم می توان به گيسويم
چنگی از روی عشق ومستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالم
ديدگانی پر از اميد و نياز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم بسوی خويش آواز
باز هم دارم آنچه را كه شبی
ريختم چون شراب در كامش
دارم آن سينه را كه او می گفت
تكيه گاهيست بهر آلامش
زانچه دادم به او مرا غم نيست
حسرت و اضطراب و ماتم نيست
غير از آن دل كه پر نشد جايش
بخدا چيز ديگرم كم نيست
كو دلم كو دلی كه برد و نداد
غارتم كرده، داد می خواهم
دل خونين مرا چكار آيد
دلی آزاد و شاد می خواهم
دگرم آرزوی عشقی نيست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می ناليد
كه هنوزم نظر باو باشد
او كه از من بريد و تركم كرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من كه مفت بخشيدم
دل آشفته حال غافل را
نمي خواهم
نمي خواهم به جز من دوستار ديگري باشي براي لحظه اي حتي به فكر ديگري باشي نمي خواهم صفاي خنده ات را ديگري بيند نمي خواهم كسي نامش به لبهاي تو بنشيند
نمي خواهم كسي نقش چهره ات درخاطرش ماند نمي خواهم نگاهي در نگاه تو در آميزد نمي خواهم به غير از من بگيرد دست تو دستي
نمي خواهم كسي يارت شود در راه مستي
نمي خواهم به جز من يار كسي باشي گل نازم ! نمي خواهم خار و خسي باشي نمي خواهم كسي با يار من سخن گويد اگر چه قاصدم باشد كه تا پيغام من گويد نمي خواهم به گورستان رود آن يار محبوبم مبادا مرده اي زنده شود با او سخن گويد
خواستم دسته گلي برايت تقديم كنم كه فكر كرم تا آنجا برسد‚پژمرده ميشود خواستم پروانهاي تقديمت كنم ولي پروانه گفت كه او از من زيبا تر است
خواستم برايت شمع هديه كنم ولي شمع گفت كه او از من روشن تر است
خواستم برايت گلي هديه كنم ولي گل گفت كه او از من قشگ تراست
به ناچار مجبور شدم قلم به دست گيرم و قطرهاي خون از قلبم كه نام سلام دارد تقديم حضور شريفت كنم. به هر ميزان كه تو مرا دوست ميداري من بيش از آن به تو عشق مي ورزم
مي توان در بازوان چيره ي يك مرد
ماده اي زيبا و سالم بود
با تني چون سفره ي چرمين
با دو ... درشت سخت
مي توان دربستر يك مست ‚ يك ديوانه ‚ يك ولگرد
عصمت يك عشق را آلود !
مي توان يك عمر زانو زد
با سري افكنده در پاي ضريحي سرد
مي توان در گور مجهولي خدا را ديد
مي توان با سكه اي نا چيز ايمان يافت
مي توان در حجره هاي مسجدي پوسيد
چون زيارتنامه خواني پير
مي توان چون آب در گودال خود خشكيد
مي توان زيبايي يك لحظه را با شرم
مثل يك عكس سياه مضحك فوري
در ته صندوق مخفي كرد !
مي توان در قاب خالي مانده يك روز
نقش يك محكوم يا مغلوب يا مصلوب را آويخت
مي توان با هر فشار هرزه ي دستي
بي سبب فرياد كرد و گفت
آه من بسيار خوشبختم ....!
می انگاشتم که مرا
سپیده دمی بیدار خواهد کرد
کنون اما
بیداری صبح
به دستان من و توست
و سحرگاهان
تو خواهی گفت: اینت حاصل عمر
که بیگانه به هر جای از این خاک...
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)