تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 17 از 18 اولاول ... 7131415161718 آخرآخر
نمايش نتايج 161 به 170 از 174

نام تاپيک: عرفان نظر آهاری

  1. #161
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    دلبسته ی کفش هایش بود.کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی اش بودند.دلش نمی آمد دورشان بیندازد.هنوز همان ها را می پوشید.اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند.قدم از قدم اگر بر می داشت تاولی تازه نصیبش می شد.
    سعی می کرد کمتر راه برود زیرا که رفتن دردناک است.
    می نشست و زانوانش را بغل می گرفت و می گفت:خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک.
    می نشست و می گفت:زندگی بوی ملالت می دهد و تکرار.می نشست و می گفت :خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است.
    او نشسته بود و می گفت .........که پارسایی از کنار او رد شد.پارسا پا برهنه بود و بی پای افزار.او را که دید لبخندی زد و گفت:خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر از دست دادن.
    تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای دنیا کوچک است و زندگی ملال آور .جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای.اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت:اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟
    پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود.هر بار که از سفر برگشتم پای افزار پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام.هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت.
    حالا پا برهنگی پای افزار من است زیرا هیچ پای افزاری دیگر اندازه ی من نیست.
    پارسا این را گفت و رفت...

  2. 5 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #162
    داره خودمونی میشه AHMAD_inside's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    33

    پيش فرض

    با سلام من امروز عضو شدم و از اونجایی که به نوشته های خانم نظر آهاری علاقه خاصی دارم با جستجو یه راست اومدم به این تاپیک...
    تشکر ویژه هم از ایجاد کننده این تاپیک زیبا و سایر دوستان دارم ...
    ................................
    پس از مناجاتهای مشابه هر شبم که بیشتر حول و حوش تو میچرخد
    دلم نمی آید که از دور بگویم "شب بخیر "
    چند ساعتی منتظر می مانم وبعد میگویم "صبح به خیر"
    وتو بیدار میشوی آنجا ، بی آنکه شنیده باشی
    از یه نویسنده که اسمشو نمیدونم
    .................................................. ......

  4. #163
    داره خودمونی میشه AHMAD_inside's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    33

    پيش فرض

    عرفان نظر آهاری به نظرم یه نویسنده معمولی کودک و نوجوان نیست !
    یه عارفه ....
    اکثر زوایای عشق رو م تجربه کرده .....
    وای که چقدر زیباست !
    روح آدم تازه میشه ......
    جقدر نوشته های این خانوم دوست داشتنیه...
    اگه نخوندین تا حالا ، حتما بخونین ...
    اگه کسی خودش همچین متنی داره که حرف دل خودشه مشتاق شنیدنیم .....

  5. این کاربر از AHMAD_inside بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #164
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    پست ها
    4

    پيش فرض

    بي نهايت متن ها زيباست احساس وصف ناشدني پيداميكنم با اين متون زيباودلنشين ، بي شك از دل برمي آيد كه اينچنين بردل مينشيند. فقط اگرامكان داشته باشدكه زمان بازشدن صفحه موزيك ملايمي مثلاآثارپيانو زنده ياد جواد معروفي پخش شود اثر دوچندان خواهد داشت. خدايارتان از صميم قلب برايتان آرزوي توفيق وكاميابي از درگاه ايزدمنان دارم.

  7. #165
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    پست ها
    4

    پيش فرض

    باسلام . يادم مياديه زماني يه كتابي ديدم كه برام خيلي جالب بود ،كل كتاب طراحي خطبه هاي نهج البلاغه بود. بينهايت زيبا و مبتكرانه كارشده بود ، الان دقيقاخاطرم نيست مال كي بود،اما تاثيرشگرفي رو آدم ميذاشت. چه خوبه كه خانوم نظرآهاري هم بااين طبع زيباواستثنائيشون از نامه هاوخطبه هاي نهج البلاغه استفاده كنن. ما الحمدالله منابع زيبائي داريم كه جاي كارزيادي دارن. مثل صحيفه سجاديه ياحتي همين دعاي كميل وتوسل خودمون كه هرهفته ميخونيمش سرشار ازمطالب ادبي وزيباوتاثيرگذار هست .متشكرم بيصبرانه منتظر آثارجديدتون هستم دست زحمتكشان اين طرح زيبارا با ارادت ميبوسم. سرابي

  8. #166
    در آغاز فعالیت gelayoll's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2011
    محل سكونت
    همین نزدیکی
    پست ها
    5

    پيش فرض

    سلام/واقعا این تاپیک محشره من عاشق نوشته های خانم عرفان نظرآهاری هستم و از خوندنش لذت میبرم/هیچ حسی به اندازه خوندن این نوشته ها قشنگ نیست /

  9. #167
    پروفشنال Mr.World.Wide's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    قم
    پست ها
    789

    پيش فرض

    بوي اسب مي دهي
    بوي شيهه، بوي دشت
    بوي آن سوار را
    او که رفت و هيچ وقت برنگشت
    ***
    شيهه مي کشد دلت
    باد مي شود
    مي وزد چهار نعل
    سنگ و صخره زير پاي تو
    شاد مي شود
    مي دود چهار نعل
    ***
    يال زخمي ات
    شبيه آبشار
    روي شانه هاي کوه ريخته
    واي از آن خيال زخمي ات
    تا کجاي آسمان گريخته
    ***
    روي کوه هاي پر غرور
    روي خاک ِ دره هاي دور
    دستخط وحشي تو مانده است
    رفته اي و ردپاي خوني تو را
    هيچ کس به جز خدا نخوانده است
    عرفان نظرآهاري

  10. این کاربر از Mr.World.Wide بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #168
    داره خودمونی میشه Atefeh.N's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    149

    پيش فرض

    باريدن مهتاب از دعاي مادر است

    ماه مرشد بر بالاي بسطام بود، سخن مي‌گفت. يعني که مهتاب بود.
    ماه مرشد مشتي نور بر مزار بايزيد پاشيد، بر سنگي چليپايي که مناجاتي بر آن کنده بودند و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار ازاين مزار مي‌گذرد.

    ماه مرشد گفت: او که اينجا خوابيده است و نامش سلطان‌العارفين است روزگاري اما کوچک بود و نام او طيفور بود و من از او شب‌هاي بسياري به ياد دارم، که هر کدامش ستاره‌اي است، شبي اما از همه درخشان‌تر بود و آن شبي است که او هنوز کودک بود، خوابيده بود و مادرش نيز، سرد بود و زمستان بود و برف مي‌باريد و به جز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند.

    مادر طيفور لحظه‌اي چشم باز کرد و زير لب گفت: عزيز‌کم، تشنه‌ام، کمي آب به من مي‌دهي؟
    پسر بلند شد و رفت تا کوزه آب را بياورد، اما کوزه خالي بود. با خود گفت: حتماً در سبو‌ آبي هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالي بودو پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بياورد. سوز مي‌آمد و سرد بود و زمين ليز و يخبندان. و من مي‌ديدمش که مي‌لرزيد و دست‌هاي کوچکش از سردي به سرخي رسيده بود. و ديدم که بار‌ها افتاد و برخاست و هر بار خراشي بر سر و روي‌اش نشست.

    چشمه يخ زده بود و او با دست‌هاي کوچکش آن را شکست و آبي برداشت. به خانه برگشت، ساعتي گذشته بود. آب را در پياله‌اي ريخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نيامد که بيدارش کند. و همان‌طور پياله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من ديگر رفتم. فردا اما از شيخ آفتاب شنيدم که مادرش چشم باز کرد و ديد که پسرش با پياله‌‌اي در دست کنارش نشسته پرسيد: چرا نخوابيده‌اي پسرم.

    پسر گفت: ترسيدم که بخوابم و شما بيدار شويد و آب بخواهيد و من نباشم. مادر گريست و برايش دعايي کرد.
    و از آن پس او هر چه که يافت از آن دعاي مادر بود. من نيز از آن شب تاکنون هر شب بر او باريده‌ام. که باريدن بر او تکليفي‌ست که خدا بر من نهاده است.
    ماه مرشد اين را گفت و به نرمي رفت زيرا شيخ آفتاب از راه رسيده بود.

  12. #169
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    قلب ِ تو کبوتر است

    بال هایت از نسیم

    قلب ِ من سیاه و سخت

    قلب من شبیه ِ ......

    بگذریم



    دور ِ قلب من کشیده اند

    یک ردیف
    سیم ِ خاردار

    پس تو احتیاط کن

    جلو نیا، برو کنار



    توی ِ این جهان ِ گُنده، هیچ کس

    با دلم رفیق نیست

    فکر می کنی

    چاره ی دلی که جوجه تیغی است،

    چیست ؟!



    مثل یک گلوله جمع می شود

    جوجه تیغی ِ دلم

    نیش می زند به روح ِ نازکم

    تیغ های ِ تیز ِ مشکلم



    راستی تو جوجه تیغی ِ دل مرا

    توی ِ قلب ِ خود راه می دهی ؟

    او گرسنه است و گمشده

    تو به او پناه می دهی ؟



    باورت نمی شود ولی؛

    جوجه تیغی ِ دلم

    زود رام می شود

    تو فقط سلام کن،

    تیغ های ِ تند و تیز ِ او

    با سلام ِ تو

    تمام می شود . . . . .

  13. #170
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت.

    مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است.

    و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

    پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباس های ما خاکی بود. او خاک روی لباس های مان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلب مان را از زیر لباس مان دیدیم.

    پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان خانه ما پر از عادت و دود بود. پیامبر ، کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهای مان گذاشت.

    پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشتان درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود ، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.

    پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی آورد. اما نام او را که بردیم ، قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.

    من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

    امروز انگار اینجا بهشت است.

    خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست .

    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    پیامبری از کنار خانه ما رد شد - عرفان نظرآهاری

  14. این کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •