با بالهاي مقوايي
به اوج گرفتنم مي بالم
اما اين نخ......
آه اين نخ.....
روياي پرنده شدنم را
به زمين گره زده است.
با بالهاي مقوايي
به اوج گرفتنم مي بالم
اما اين نخ......
آه اين نخ.....
روياي پرنده شدنم را
به زمين گره زده است.
سير سير نگاهم کن
پيش از آنکه فراموش کنيم
به هم رسيده ايم
من بچه ندارم.
یعنی داشتم ، کشتمش و از پا آویزونش کردم توی چاه فاضلاب مسجد بزرگ شهر...
...حالا سالهاست که از اون ماجرا می گذره،
و من به جای مادرش توی فاحشه خونه بزرگ شهر کار می کنم.
این دو شعر به یاد پدربزرگ نازنینم که سالهاست ما را تنها گذاشته و در خاک آرمیده
===
معلم گفت
بنویس پاییز
زیباترین
فصل هاست
و ما نوشتیم
بهار بهار بهار
پدر ، این
توصیه ی تو
بود
===
پدربزرگ
پيپي بر لب داشت و
دريايي در دل
او دريايي بود
كه پيپ ميكشيد
==
کاشکی بند نگاهی من نمیگشتم همی
کاشکی غرق گناهی من نمیگشتم همی
یک نفس غافل شدم عقل دلم رفتند لیک
کاش غافل از الهی من نمیگشتم همی
حاصل غفلت بود قلبی شکسته رنگ زرد
کاش بی دریا دگر ماهی نمی گشتم همی
من ز دریا دور گشتم یا که او دور از دلم؟
کاش در رودی بُدم دریا نمیگشتم همی
تو به من گفتی برای شروع زودتر تلاش داری
من به تو گفتم فقط تو فقط تو
تو به من گفتی ازمن رنجی به دل داری
من به تو گفتم فقط تو
آزادی
سروده پل الوار
ترجمه بامداد حمیدیا
بر روی دفتر های مشق ام
بر روی درخت ها و میز تحریرم
بر برف و بر شن
می نویسم نامت را.
روی تمام اوراق خوانده
بر اوراق سپید مانده
سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر
می نویسم نامت را.
بر تصاویر فاخر
روی سلاح جنگیان
بر تاج شاهان
می نویسم نامت را.
بر جنگل و بیابان
روی آشیانه ها و گل ها
بر بازآوای کودکیم
می نویسم نامت را.
بر شگفتی شبها
روی نان سپید روزها
بر فصول عشق باختن
می نویسم نامت را.
بر ژنده های آسمان آبی ام
بر آفتاب مانده ی مرداب
بر ماه زنده ی دریاچه
می نویسم نامت را.
روی مزارع ، افق
بر بال پرنده ها
روی آسیاب سایه ها
می نویسم نامت را.
روی هر وزش صبحگاهان
بر دریا و بر قایقها
بر کوه از خرد رها
می نویسم نامت را.
روی کف ابرها
بر رگبار خوی کرده
بر باران انبوه و بی معنا
می نویسم نامت را.
روی اشکال نورانی
بر زنگ رنگها
بر حقیقت مسلم
می نویسم نامت را.
بر کوره راه های بی خواب
بر جاده های بی پایاب
بر میدان های از آدمی پُر
می نویسم نامت را.
روی چراغی که بر می افروزد
بر چراغی که فرو می رد
بر منزل سراهایم
می نویسم نامت را.
بر میوه ی دوپاره
از آینه و از اتاقم
بر صدف تهی بسترم
می نویسم نامت را.
روی سگ لطیف و شکم پرستم
بر گوشهای تیز کرده اش
بر قدم های نو پایش
می نویسم نامت را.
بر آستان درگاه خانه ام
بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش مبارک
می نویسم نامت را.
بر هر تن تسلیم
بر پیشانی یارانم
بر هر دستی که فراز آید
می نویسم نامت را.
بر معرض شگفتی ها
بر لبهای هشیار
بس فراتر از سکوت
می نویسم نامت را.
بر پناهگاه های ویرانم
بر فانوس های به گِل تپیده ام
بر دیوار های ملال ام
می نویسم نامت را.
بر ناحضور بی تمنا
بر تنهایی برهنه
روی گامهای مرگ
می نویسم نامت را.
بر سلامت بازیافته
بر خطر ناپدیدار
روی امید بی یادآورد
می نویسم نامت را.
به قدرت واژه ای
از سر می گیرم زندگی
از برای شناخت تو
من زاده ام
تا بخوانمت به نام:
آزادی.
در اتاقکی بی چشم انداز روزگار می گذرانم
اتاقی که بی تو سرد است
سردتر از قبر
تنها بودن همان
مردن است
بی تو بودن
برای من مرگ است
Boof6260
عشق بر فراز سرزمینم.....
در آن لحظه به چه می اندیشی
خودت هستی ای دوست
خودت هستی و خودت باقی بمان
در اعماق قلبت به چه می اندیشی؟
به .......
می دانی که دارم مثل یک دوست با تو حرف می زنم؟
هیچ جادوی نمی تواند تو را از من بگیرد
روحم را تسخیر کن
دوستت دارم ای دوست من
Boof6260
مثل رویاهای خوب
مثل آبی بودن آسمان
مثل خشکی بود
تو بودی و من
و من بودم و هیچ
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)