کتابی که می خواهم درباره اش صحبت کنم "مسخ" اثر جاودان فرانتس کافکا است.
مسخ قصه هراس آوری درباره گرگور سامسا فروشنده دوره گردی که یک شبه به حشره غول آسایی تبدیل میشود . گرگور آدمی سختکوش و متکفل مخارج پدر و مادر و خواهرش بوده است.
در این حال این حشره (گرگور) چون ذهن ، احساسات و خاطرات انسانی خود را حفظ کرده است رنج بیشتری می برد . در حالیکه طاقباز بر پشت سخت و لاک پشتی خود دراز کشیده و پاهای متعدد خود را با تشنج تکان میدهد ، زندگی پیشین و یکنواختش را به خاطر می آورد و به وضع خفت بار فعلی خود می اندیشد .پدر و مادرش از شنیدن صدای این حشره که مانند پسرشان حرف می زند به وحشت می افتند و با انزجار و هراس او را در اتاقش حبس میکنند و به ندرت سراغش می روند . خواهرش "گرتا" دل بر او می سوزاند . همه روزه برایش غذا می آورد ، کثافتهایش را تمیز میکند و صندلی قدیمی گرگور را کنار پنجره میبرد تا برادر مسخ شده اش از آن بالا برود و طبق عادتی که داشت به تماشای عابران بپردازد ، ولی نمی تواند قیافه و بوی گرگور را تحمل کند ، گرگور که به این نکته پی میبرد هنگام آمدن او به اتاقش زیر مبل میخزد . مادرش برای تامین مخارج خانواده خانه را به پانسیون تبدیل میکند و پدرش که بازنشسته بود با اکراه به سرکار خود باز میگردد . خواهرش هم شغلی میگیرد و از آن پس هنگامی که به خانه می آید چنان خسته است که غذا دادن به گرگور را فراموش میکند .........
این داستان هراس آور که تلخی از سر و رویش می بارد یکی از بهترین هایی بوده که خوانده ام . هیچ وقت تصویر صحنه ای که گرگور قصه ما از پشت پنجره به بیرون مینگرد را فراموش نمیکنم . پنجره واسه من همیشه نماد تنهایی بوده ، مخصوصا اگه کسی از پشتش شاهد جهانی باشه . مسخ داستانی است در نقد مدرنیسم در جامعه ای که اخلاق در آن مرده است