من همينجا می مانم!
به كوچه های بن بست گفتم
شما برويد!
به خيابانهای يتيم
همین را خواهم گفت
روزها از كفن هاشان
بيرون آمده اند
و من به شعر های مرده ام می انديشم
و به بادها كه می روند.
من همينجا می مانم!
به كوچه های بن بست گفتم
شما برويد!
به خيابانهای يتيم
همین را خواهم گفت
روزها از كفن هاشان
بيرون آمده اند
و من به شعر های مرده ام می انديشم
و به بادها كه می روند.
دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
آخر کدام احمق از این عشق راضی است
این عشق نیست،فاجعه قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت
بار دگر به کوچه ی رندان گذر کنیم
تا بشکنیم توبه و سجاده تر کنیم
یک جرعه درکشیم از آن داروی نشاط
چندین هزار وسوسه از سر به در کنیم
دل را به دست مطرب و معشوق می دهیم
فارغ ز فکر نیک و بد و خیر و شر کنیم
زین زشت تر، عقیده چه باشد، که شیخ وقت
گوید به روی خوب نباید نظر کنیم
جز درد سر، چو حاصل کار زمانه نیست
با جام باده چاره ی این درد سر کنیم
ما چیستیم، و قوّت تدبیر ما کدام؟
تا ادعای دفع قضا و قدر کنیم
زاهد به ما نصیحت بیهوده می کند:
کز باده بگذریم و زساقی حذر کنیم
با اختلال مبدأ برهان ما و شیخ
آن به که این مباحثه را مختصر کنیم
بیهوده بود پیروی تُرّهات شیخ
این تجربت نباید بار دگر کنیم
یک بار راه زهد سپردیم و گم شدیم
بار دگر نباید ازاین ره گذر کنیم
حسن وثوق الدله
پس این همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها،دل خوشی ها،ثانیه ها،دقیقه ها
ما زنده ایم چون می خوابیم
ما زنده ایم چون بیداریم
و رستگارو سعادتمند
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشك عشق باقی گذاشته ایم
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم، تا که در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
هرلحظه از نگاهِ دلم میچکی ولی
با دستمالِ کاغذی ام پاک میشوم
این عابران که میگذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک میشوی
تو زنده ای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک میشوی
باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک میشوی!
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود
باز میپرسی: چه طور اینگونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود
گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم
و انگشتانم را
بر پوست کشیده شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
دیگر کسی مرا
به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
دیگر کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی است
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)