یارب که خواند آیت عجر و نیاز من
بر شاه بنده پرور مسکین نواز من
یارب که گوید از من مسکین خاکسار
با شهسوار سر کش گردون فراز من
کای نوربخش چشم جهان بین مردمان
ای روشنائی نظر پاکباز من
یارب که خواند آیت عجر و نیاز من
بر شاه بنده پرور مسکین نواز من
یارب که گوید از من مسکین خاکسار
با شهسوار سر کش گردون فراز من
کای نوربخش چشم جهان بین مردمان
ای روشنائی نظر پاکباز من
Last edited by sise; 04-10-2007 at 13:44.
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
اینك اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا
از خاطر نمیروم
میمانم
بر تنهای تک تک شما
حسادتی را بیدار نمیکنم
سبک و ملایم و بیبند و بارم
زنها به شما دل میبازند
آرام میگیرند در کنارتان
هرجا بروید
آدمیان خیره سرمیچرخانند
و چه ساده
بو میبرند که
پای عشقی در میان است
سلام
تاب رنجوری ندارم در پی رنجم مباش
گر نمی خواهی که جانم را برنجانی بیا
این واژهها که جز تو نیستند
شب و روز
تمام زندگی من نیز همین است
که بتراشم واژهها را
چون آنجلو
که داوود را
و بیرون بکشم تو را
از دل سنگشان
شقايق گفت با خنده:
نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش ،
حديث ديگري دارم…
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت
تمام غنچه ها تشنه
و من بي تاب و خشکيده
تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته ، به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيدای پيدا بود ...
ز آنچه زير لب مي گفت
شنيدم سخت شيدا بود
نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود
اما
طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
ازآن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را
و بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش آندم
شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت
بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را
به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده
که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد
شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هر لحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره ی آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:
اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست
و از اين گل که جايي نيست
خودش هم تشنه بود
اما
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد
دگر از صبر او کم شد
دلش لبريز ماتم شد
کمي انديشه کرد
آنگه
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
قلبت تند میزند
مثل یک گنجشک
میپری
روی تمام شاخههای درخت
بالا و پایین
تمام درختها
تمام زمین
بالا و پایین
فرقی نمیکند
فرقی نمیکند
دنیا و آخرت به نگاهی فروختیم سودا چنین خوشست، كه یكجا كند كسی
یک بستهی پستیام
آدرس فرستنده و گیرندهام پاک شدهاست
از این سو به آن سو
مردم کمی نگاهم میکنند
شانه بالا میاندازند
سپاس گزاری میکنم
آهسته برمیگردم
و من بودم
كه بدين سان خستگي نشناس
چشم و دل هشيار
گوش خوابانده به ديوار سكوت ، از بهر نرمك سيلي صوتي
مي سپردم راه و خوش بي خويشتن بودم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)