تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 169 از 212 اولاول ... 69119159165166167168169170171172173179 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,681 به 1,690 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1681
    در آغاز فعالیت mehran_96's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2010
    محل سكونت
    I Dont know
    پست ها
    15

    پيش فرض شکلات تلخ!

    شکلات تلخ!
    چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
    لبانش می لرزید
    گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
    - سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
    نگاهش که گره خورد در نگاهم
    بغضش ترکید
    قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
    چکید روی گونه اش
    - ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
    صدایش می لرزید
    - ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
    گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
    هق هق , گریه می کرد
    آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
    آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
    با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
    در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
    - ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
    این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
    آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
    یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
    پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
    کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
    - من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
    دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
    حسودی می کردم به دخترک
    - تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
    آرام تر شد
    قطره های اشکش کوچکتر شد
    احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
    دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
    گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
    احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
    - آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
    هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
    با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
    پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
    - گریه نکن دیگه , خب ؟
    - خب ...
    زیبا بود ,
    چشمانش درشت و سیاه
    با لبانی عنابی و قلوه ای
    لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
    گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
    - اسمت چیه دخترکم ؟
    - سارا
    - به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
    او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
    او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
    امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
    و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
    که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
    و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
    باید تحمل می کردم ,
    حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
    و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
    باید صبر می کردم
    - خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
    با ته مانده های هق هقش گفت :
    - هم .. هم .. همینجا ..
    نگاه کردم به دور و بر
    به آدم ها
    به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
    همه چیز ترسناک بود از این پایین
    آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
    بلند شدم و ایستادم
    حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
    دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
    - نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
    دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
    منهم نمی دانستم
    حالا همه چیزمان عین هم شده بود
    نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
    هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
    - ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
    برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
    یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
    و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
    قدم زدیم باهم
    قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
    آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
    حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
    هدفمان یکی بود ,
    من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
    - آدرس خونه تونو نداری ؟
    لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
    - یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
    - چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
    خنده ام گرفت
    بلند خندیدم
    و بعد خنده ام را کش دادم
    آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
    سارا با تعجب نگاهم می کرد
    - بلدی خونه مونو ؟
    دستی کشیدم به سرش
    - راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
    لبخند زد
    بیشتر خودش را بمن چسبانید
    یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
    کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
    کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
    کاش میشد من و ..
    دستم را کشید
    - جونم ؟
    نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
    - ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
    خندیدم
    - ای شیطون , ... ازینا ؟
    - اوهوم ...
    - منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
    خندید ,
    - خب , ازون قرمزاشا ...
    - چشم
    ...
    هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
    سارا شیرین زبانی می کرد
    انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
    - تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
    گوش می دادم به صدایش , و جان هم
    لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
    سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
    ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
    - خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
    - آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
    ما دوست شده بودیم
    به همین سادگی
    سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
    و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
    چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
    نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
    خوش بودیم با هم
    قد هردومان انگار یکی شده بود
    او کمی بلند تر
    و من کمی کوتاهتر
    و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
    - ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
    دستم را رها کرد
    مثل نسیم
    مثل باد
    دوید
    تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
    سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
    مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
    قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
    حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
    او گم کرده اش را یافته بود
    و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
    نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
    - ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
    صورت مادر سارا , روبروی من بود
    خیس از اشک و نگرانی ,
    - آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
    - خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
    سارا خندید
    - تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
    هر سه خندیدیم
    خنده من تلخ
    خنده سارا شیرین
    - به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
    سارا آمد جلو ,
    - می خوام بوست کنم
    خم شدم
    لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
    دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
    سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
    - تموم شد دیگه
    و باز هر دو خندیدیم
    نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
    - نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
    لبخند زدم ,
    - نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
    - پیداش کنیا
    - خب
    ....
    سارا دست مادرش را گرفت
    - خدافظ
    - آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
    - خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
    - چشم
    همینطور قدم به قدم دور شدند
    سارا برایم دست تکان داد
    سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
    داد زد
    - خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
    انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
    خندیدم
    .....
    پیچیدم توی کوچه
    کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
    یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
    هراسان دویدم
    - سارا .. سار ... ا
    کسی نبود , دویدم
    تا انتهای جایی که دیده بودمش
    - سارااااااااا
    نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
    ....
    رسیدم به پسکوچه
    بغضم ارام و ساکت شکست
    حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
    سارا مادرش را پیدا کرده بود
    و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
    گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
    ....
    پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
    باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
    خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
    گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
    حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
    من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
    کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
    کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
    خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....

  2. 3 کاربر از mehran_96 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1682
    در آغاز فعالیت mehran_96's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2010
    محل سكونت
    I Dont know
    پست ها
    15

    پيش فرض بدهکاری مادر و دختر

    دخترك نزد مادرآمد و برگه ای به اوداد كه در آن چنین نوشته بود:


    جمع كردن اسباب بازی هایم...................1000تومان
    تمیز كردن اتاقم..................................1000 تومان
    مرتب كردن تختخوابم..........................1000 تومان
    نگهداری از برادر كوچكترم....................500 تومان
    چیدن میزغذا...................................... 1000تومان
    كمك برای گردگیری خانه.......................500 تومان
    جمع كل...........................................600 0 تومان


    مادر برگه را با دقت خواند، سپس زیرآن نوشت:


    نه ماه نگهداری از تودر بدنم....................مجانی
    نگهداری از تو بعد از تولد......................مجانی
    خواندن لالایی برای تو...........................مجانی
    غذا دادن به تو......................................مجان ی
    پرستاری ازتودرزمان بیماری..................مجانی
    بردن و آوردن تو از مدرسه.....................مجانی


    و برگه را به دختر برگرداند.دختر برگه را خواند، كمی فكر كرد و زیرآن با مداد قرمز نوشت: تسویه شد

  4. #1683
    داره خودمونی میشه neko_24's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2010
    محل سكونت
    دهكده نت
    پست ها
    48

    پيش فرض

    پنج آدمخوار به عنوان برنامه نويس در يك شركت كامپيوتري استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شركت مي گويد: شما همه جز تيم ما هستيد.شما اينجا مي توانيد حقوق خوبي بگيريد و مي توانيد به غذاخوري شرركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داريد بخوريد.بنابراين فكر كاركنان ديگر را از سرخود بيرون كنيد. آدمخوارها قول مي دهند كه با كاركنان شركت كاري نداشته باشند.
    چهار هفته بعد رئيس شركت به آنها سر مي زند و مي گويد: شما خيلي سخت كار مي كنيد و من از همه شما راضي هستم . يكي از خانم هاي برنامه نويس ما ناپديد شده است. كسي از شمامي داند كه چه اتفاقي براي او افتاده است؟
    آدمخوارها اظهار بي اطلاعي مي كنند. بعد از اينكه رئيس شركت مي رود رهبر آدمخوارها از بقيه مي پرسد:كداميك از شما نادونا اون خانم برنامه نويس رو خورده؟
    يكي از آدمخوارها با ترديد دستش را بالا مي آورد. رهبر آدمخوارها مي گويد: اي احمق طي اين چهار هفته ما رهبران مديران و مديران پروژه ها را خورديم و هيچ كس چيزي نفهميد و حالا تو اون خانم رو خوردي و رئيس متوجه شد. پس از اين به بعد لطفا افرادي را كه كار مي كنند نخوريد.

  5. #1684
    داره خودمونی میشه neko_24's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2010
    محل سكونت
    دهكده نت
    پست ها
    48

    پيش فرض

    پنج آدمخوار به عنوان برنامه نويس در يك شركت كامپيوتري استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شركت مي گويد: "شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا مي توانيد حقوق خوبي بگيريد و مي توانيد به غذاخوري شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داريد بخوريد. بنابراين فكر كاركنان ديگر را از سر خود بيرون كنيد." آدمخوارها قول مي دهند كه با كاركنان شركت كاري نداشته باشند.چهار هفته بعد رئيس شركت به آنها سر مي زند و مي گويد: "شما خيلي سخت كار مي كنيد و من از همه شما راضي هستم. يكي از خانم هاي برنامه نويس ما ناپديد شده است. كسي از شما مي داند كه چه اتفاقي براي او افتاده است؟" آدمخوارها اظهار بي اطلاعي مي كنند. بعد از اينكه رئيس شركت مي رود، رهبر آدمخوارها از بقيه مي پرسد: "كدوم يك از شما نادونا اون خانوم برنامه نويس را خورده؟"يكي از آدمخوارها با ترديد دستش را بالا مي آورد. رهبر آدمخوارها مي گويد: "اي احمق! طي اين چهار هفته ما رهبران، مديران و مديران پروژه ها را خورديم و هيچ كس چيزي نفهميد و حالا تو اون خانوم را خوردي و رئيس متوجه شد. پس از اين به بعد لطفاً افرادي را كه كار مي كنند نخوريد."

  6. #1685
    آخر فروم باز Sharim's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    A Stairway To Heaven
    پست ها
    2,352

    پيش فرض

    همه زیبا هستند

    روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست؟ و از کجا بدانیم که همسر آرمانی ما چه شکل و قیافه ای دارد!؟"

    شیوانا پاسخ داد: " موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود داشته است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که به انسان توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه شان چه شکلی بوده است. در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ چشم و شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو می کند که در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی زیباتر از دیگری نیست. این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم زیبا و تیر مژگان ترجمه می کند!"

    آنگاه شیوانا لختی سکوت کرد وسپس لبخندی زد و گفت: "خوب در اطراف خود دقیق شوید! مردی را می بینید که از سرزمینی دور همسری را برای خود انتخاب کرده است. در چهره آن دختر دقیق شوید! می بینید که شباهت هایی غیر قابل انکار با همشهریان و اهل خانواده و فامیل آن مرد دارد. در واقع او این شباهت ها را در قیافه آن زن دیده است و همه خاطرات خوبی که در کودکی با صاحبان چنین مشخصاتی داشته را به یکباره در چهره ان زن دیده است و به او دلباخته است. برای همین است که زیبایی مورد اشاره دیگران برای شما عادی جلوه می کند و اهالی یک قبیله خاص ، اشخاص با شکل و قیافه ثابت و مشخصی را زیبا و جذاب می پندارند. در واقع هیچکس زیباتر از دیگری نیست. این خاطرات متصل به شکل و چهره و ادا و اطوار هاست که توهم تفاوت زیبایی را در ذهن ها ایجاد می کند."

  7. 2 کاربر از Sharim بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #1686
    آخر فروم باز Sharim's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    A Stairway To Heaven
    پست ها
    2,352

    پيش فرض

    دوشیزه پریم برای مردم دهکده گفت :


    همه ما افسانه معروفی را در مدرسه شنیده ایم : افسانه شاه میداس.
    مردی که با خدا ملاقات کرد و خدا به او گفت هر چه بخواهد به او می دهدومیداس مرد بسیار ثروت مندی بود اما باز
    هم پول می خواست و آرزو کرد هر چه را لمس بکند به طلا تبدیل شود.
    بگذارید به یادتان بیاورم چه شد :
    اول میداس ، اثاثیه ، قصرش و هر چیزی را در اطرافش به طلا تبدیل کرد و توانست باغی زرین ، درختانی زرین و
    پلکان های زرین بسازد.ظهر گرسنه شد و خواست غذا بخورد.اما همین که ران گوسفند چرب و نرمی را لمس کرد که
    خدمتکارش برای او آورده بود ، ران گوسفند هم به طلا تبدیل شد.یک جام باده برداشت آن هم طلا شد.
    با نومیدی به طرف زنش دوید و از او کمک خواست اما بی درنگ فهمید چه خطایی کرده ، همین که بازوی همسرش
    را لمس کرد ، زن به یک مجسمه زرین تبدیل شد خدمه هراسان از این که همین بلا سر آنها نیاید ، دوان دوان از انجا
    فرار کردند ، در کمتر از یک هفته ، میداس ، غرق طلا ، از گرسنگی و تشنگی مرد . “


    ---------- Post added at 07:28 PM ---------- Previous post was at 07:24 PM ----------

    خدایا چرا من؟‎

    درسی که آرتوراشی به دنیا داد

    قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون‎ آلوده ای که درجریان یک عمل جراحی درسال ۱۹۸۳دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد
    ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنیا نامه هائی از طرفدارانش دریافت کرد‎
    :یکی از طرفدارانش نوشته بود
    چراخدا تورا برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟
    آرتور در پاسخش نوشت
    .دردنیا ۵۰ میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند
    وآن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم
    هرگز نگفتم خدایا چرا من؟
    وامروز هم که ازاین بیماری رنج می کشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟ ۵میلیون یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند ۵۰۰هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند ۵۰هزارنفر پابه مسابقات ‏می گذارند ۵هزارنفر سرشناس می شوند ۵۰ نفربه مسابقات ویمبلدون راه پیدامی کنند ۴ نفربه نیمه نهائی می رسند و دونفر به فینال
    وآن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم
    هرگز نگفتم خدایا چرا من؟
    وامروز هم که ازاین بیماری رنج می کشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟

  9. #1687
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    داستانك گلفروش
    دربست!


    زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟


    بهشت‌زهرا.


    با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور مي‌شه.»
    پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بي‌انتها به نظر مي‌رسيد. در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلك‌هايش را سنگين‌تر كرد. صداي پچ‌پچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوش‌هايش ريخت.
    يكباره صداي برخورد جسمي سنگين، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد. مثل كابوس‌زده‌ها، از ماشين بيرون پريد. وسط جاده، پسري هم‌قد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نيمي از گل‌هاي رز و مريم را در دست داشت.

  10. #1688
    آخر فروم باز Sharim's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    A Stairway To Heaven
    پست ها
    2,352

    پيش فرض

    دریا باش!

    روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده
    راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه.
    شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت.

    استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
    شاگرد پاسخ داد : ... " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "

    پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه.
    رفتند تا رسیدن کنار دریاچه.
    استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه.
    شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید.
    استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود. "

    پیر هندو گفت :
    رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب.


    پ.ن:همیشه مشکلات بزرگتر از ظرفیت ما هستن

  11. #1689
    داره خودمونی میشه *ALONE*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    پست ها
    152

    پيش فرض

    زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
    به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
    آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
    زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
    آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
    عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
    شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
    زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»

    زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
    به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
    آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
    زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
    آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
    عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
    شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
    زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
    زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
    زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
    عروس خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
    مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
    عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
    پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست!

  12. این کاربر از *ALONE* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1690
    داره خودمونی میشه neko_24's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2010
    محل سكونت
    دهكده نت
    پست ها
    48

    پيش فرض

    يكي بود. يكي نبود. در جزيره اي سه تا جهانگرد كه از مال دنيا دو تا چمدان داشتند، خيلي گرسنه شان بود و چون خيلي وقت بود كه توي راه بودند و چيزي گيرشان نيامده بود بخورند و از قضا توي آن جزيره قيمت همه چيز قد قيمت باباي بشريت بود، تصميم گرفتند يكي از ميان خودشان را آب پز كنند و بعد روي آتش داغ بپزند و بخورند.اين سه تا جهانگرد كه يكي چاق، يكي متوسط و يكي لاغر بود تصميم گرفتند براي انتخاب فرد خورده شونده قرعه كشي كنند؛ اما از آنجا كه چاقه بين آنها خيلي بلا بود، به جاي اسم خودش اسم لاغره را توي تغار قرعه كشي انداخت و از بين دو كاغذ لاغر نوشته يك متوسط نوشته، قرعه به نام لاغره درآمد. لاغره هم رفت آماده شود تا دوستانش او را بخورند كه ناگهان يك بابايي شناكنان از توي اقيانوس درآمد و در گوشش گفت: همانا، تو خيلي ساده اي دوستانت سر تو كلاه گذاشته اند و فلان و بهمان.لاغره رفت قرعه ها را نگاه كرد ديد، اي دل غافل آن بابا راست گفته بعد موضوع را به دو جهانگرد ديگر گفت و كلي هم شاكي شد و پيشنهاد داد كه چون تقلب از جانب جهانگرد چاق صورت گرفته، خودش هم خورده شود. اما چاقه دبه كرد ]توضيح آنكه دبه كرد به معناي «ناسزا گفت و زيرش زد» به كار مي رود [و پيشنهاد داد، رأي بگيرند كه كي خورده بشود. قبل از رأي گيري سه نفري شروع كردند يك مقدار در مورد خودشان صحبت كردن.متوسطه: دوستان! متأسفانه من مادرزادي رماتيسم دارم و گوشتم تلخ است. ظاهراً چند وقتي هم هست كه «HIV» گرفته ام و «GLX» بدنم هم بدجوري به روغن سوزي افتاده و دچار چند بيماري ديگر هم هستم كه اگر بگويم حالتان بد مي شود، پس نمي گويم.چاقه: دوستان جهانگرد عزيز! همان طور كه مي بينيد گوشت من از فرط خستگي و تراكم شل ولهيده شده و حتم دارم مزه ماست خاكي مي دهد. ضمن اينكه ما پشت اندر پشت آدمهاي گوشت تلخي بوده ايم و با يك تحقيق الكي هم مي توانيد صحت اين موضوع را متوجه شويد.لاغره: دوستان عزيزم! گوشت بدن من اصلاً قابل پختن نيست و سر هم نيم كيلو مفيد هم از آن درنمي آيد.بعد از اين توضيحات، جهانگردان رأي شان را توي تغار ريختند. اما چاقه تقلب كرد و به جاي يك رأي دو برگ به نام لاغره انداخت توي تغار. هنوز آرا شمارش نشده بود كه يك بابايي از توي آسمان افتاد وسط جزيره و در گوش لاغره يك چيزي گفت: لاغره هم برگه ها را درآورد و ديد يك رأي چاق، يك رأي متوسط و دو تا رأي به نام او درآمده و همان وقت يك حساب الكي كرد ديد سه نفر كه نمي توانند چهار تا رأي داده باشند و همان موقع انتخابات را ابطال كرد.چاقه كه ديگه خيلي گرسنه اش شده بود، عصباني شد و گفت: حالا كه همانا از راه آدميزاد نمي شود، به شيوه خودمان عمل مي كنيم. بعد زير لنگ لاغره را گرفت و بلند كرد تا او را ببرد توي آب اقيانوس بشويد و براي پختن آماده كند. در اين هنگام يك پري دريايي از پشت درختها آمد و به متوسطه گفت: جهانگرد سومي چرا بيكار نشسته اي اگر الان شما دو تا لاغره را بپزيد همه اش به اندازه يك وعده گوشت براي خوردن داريد و مطمئن باش كه اين چاقالوي شكمو فردا تو را براي ناهارش مي خورد. اما اگر تو و لاغره اين چاقالو را بگيريد نه تنها مي توانيد خودتان را كاملاً سير كنيد، بلكه تا يك ماه ديگر و رسيدن كمك هم وقت و غذاي كافي خواهيد داشت!متوسطه هم كه ديد پري دريايي به رغم بيرون آمدنش از پشت درختان - به جاي اقيانوس - بي راه نمي گويد، يك قطعه سنگ بزرگي برداشت ] ... اين بخش از داستان به دليل وجود خشونت زياد توسط قيچي آقاي ارزياب بريده شده است. خيلي هم خوب است(84-)[بدين ترتيب متوسطه و لاغره يك هفته اي توي جزيره ماندند تا اينكه كمك رسيد و نجات پيدا كردند.ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه اگر خواستيم جهانگرد بشويم بهتر است يك جعبه خرما از سوپر ماركت محله مان بخريم و با خودمان ببريم. لازم مي شود.

  14. این کاربر از neko_24 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •