تمام شب نظري سوي من نياوردند
شدند شاپركان شگرف انديشه
ز بيشه هاي خيالم رها و آواره
كجا دوباره فراهم شوند و گرد آيند
بهارهاي بن خاك خفته مي دانند
تمام شب به زمين ماندم و به ره نگران
و از فراز پريشيده موي من در باد
شب شتابگري همچو اسب مست گريخت
شكافت پهلوي ديوار قرن و قلعه قرن
چو موم در بر آتش به خاك راه چكيد
...