او در گوشه ای از قلبم زیر سایه درختان نشسته است
و در لحظه های پاییزی قلبم برایم شعر عشق می سراید.
او آرام و متین در کویر احساسم بذر محبت می پاشد
و من عاجزانه برای آخرین بار عشق آشکارش را در قلبم انکار می کنم.
او در گوشه ای از قلبم زیر سایه درختان نشسته است
و در لحظه های پاییزی قلبم برایم شعر عشق می سراید.
او آرام و متین در کویر احساسم بذر محبت می پاشد
و من عاجزانه برای آخرین بار عشق آشکارش را در قلبم انکار می کنم.
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهی حیوان
که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند
چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد
چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند
درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را
که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند
گر از تو خبر نیست به دل ، بی خبری هست
ور دل طلبد ، مستی چشم دگری هست
من پاکتر از برگ گلم ، ورنه تو دانی
هر گوشه گلی هست ، نسیم سحری هست
زلفان بلندم شده چون عمر وفایت
آشفته نسازد ، اگر آشفته سری هست
بیگانه ام از حرف نگاه و سخن عشق
گر دیده بخواهد ، نگهم را شرری هست
ترسم ببرم نام تورا ای همه جایی
زیرا که خدا هست و به آهی اثری هست
می میچکد از گوشۀ پیمانه و بینم
از اشک پر افسون تو هم پاکتری هست
من کنج قفس خوشترم از دامن صحرا
- بیگانه بدان- ورنه مرا بال و پری هست
بر بال من از دست محبت نخورد سنگ
گر مرغ لب بام شوم ، رهگذری هست
دل همچو صدف لب نگشاید دگر ای دوست
تا خلق ندانند که در آن گهری هست
غم نیست اگر زنگ دلم اشک نشوید
گر چشم تری نیست مرا ، شعر تری هست
باکم نبود ، گر گل عشقم شده پرپر
در سینه دلی هست ، که در آن خبری هست
« عرفی سخن نغز تو پاینده که گفتی
«تا ریشه در آب است ، امید ثمری هست»
...
تویی که وصل تو هر درد را بود درمان
تویی که نام تو هر بند را بود مفتاح
حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزدتگرگی نیست مرگی نیست.صدائی گر شنیدی صحبت سرما و دندان ست.
ترا به حشمت ناپایدار رگبار
ترا به عصمت باران نم نم می خوش
ترا به آب
به آبسالی پر آهو
به بادهای پر از کبوتر
به چاه آب بادیه سوگند گرگ مباش
همان که قایق کوچک به باد وحشی گفت
همان که با دکل کوتهش غرور بلندش به آب گفت
مرا نوازش کن
ترا به عشق بی اندوه ماهیان سوگند
به عشق بی اندوه ماهیان سوگند
به عشق های فراری
ترا به مرگ های نجیب هزاران هزاری
ترا به فاصله کام وحشی کوسه
و تاب نرم ران سفید شناگر غافل
ترا به وحشت دندان و خون و هول و حباب
ترا به کوچ عشیره های فقیر ماهی ها
به جستجوی چراگاه های خرم آب
ترا به عشوه گرداب و بهت شاعر نومید
ترا ... به خیزاب
مرا
نوازش کن
...
نه رهایی می بخشد نور نه در بند می کشد
نه دادگر است نه بیدادگر
با دست های نرم خویش
ساختمان های قرینه می سازد نور
از گذرگاه های آینه می گریزد نور و
به نور باز می گردد.
به دستی می ماند که خود را باز می آفریند
و به چشمی که خود را
در آفریده های خویش باز می نگرد.
اکتاویو پاز
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر تركش آزمون تلختان را
اینك آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و كار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از كین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
...
.تاريخ بر ما ؟
بی ما ؟
با ما ؟
پيش می رود ....
و خط تاريخ آبروی انسانيت می شود !
نابغه ها ...حاکمان ... ديوانه های تاثير گذار ...
محکومان ... شوريدگان و...کج رو ها !
کج رو ها چشمان درشت پر نوری دارند که
راه های هزار بار رفته را نمی بینند !!
درهای چارتاق باز را نمی بینند !!
و فکر های نخ کش شده را بر نمی تابند!
کج رو ها !!
بدنی مقاوم دارند که در برابر آسیب های
جامعه پر توان است و بی تفاوت !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)