تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 168 از 212 اولاول ... 68118158164165166167168169170171172178 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,671 به 1,680 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1671
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    به تو چه آخه؟
    پست ها
    2,850

    پيش فرض

    بيسکويت
    زني در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد.
    او برروي يک صندلي دسته‌دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
    در کنار او يک بسته بيسکويت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.
    وقتي که او نخستين بيسکويت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
    پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد»
    ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکويت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.
    وقتي که تنها يک بيسکويت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»
    مرد آخرين بيسکويت را نصف کرد و نصفش را خورد.
    اين ديگر خيلي پررويي مي‌خواست!
    او حسابي عصباني شده بود.
    در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودي اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه ي بيسکويتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

    ---------- Post added at 09:35 PM ---------- Previous post was at 09:34 PM ----------

    مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .
    سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .
    روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .
    عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»
    همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. »
    عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است .


    ---------- Post added at 09:35 PM ---------- Previous post was at 09:35 PM ----------

    وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

    شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
    وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
    متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
    پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
    ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
    مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
    مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
    بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.


    ---------- Post added at 09:35 PM ---------- Previous post was at 09:35 PM ----------

    کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
    راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
    راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.»
    سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
    آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»


    ---------- Post added at 09:35 PM ---------- Previous post was at 09:35 PM ----------

    مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت در حال کار گفت وگوی جالبی بین انها در گرفت انها در باره ی موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند وقتی به موضوع خدا رسیدند ارایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد!
    مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟
    کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد!
    به من بگو اگر خدا وجود داشت ایا این همه مریض می شدند بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟
    اگر خدا وجود می داشت،نباید درد و رنجی وجود داشته باشد
    نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیز ها وجود داشته باشد.
    مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد،چون نمی خواست جروبحث کند.
    ارایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
    به محض اینکه از اریشگاه بیرون اماد،در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
    ظاهرش کثیف و ژولیده بود.مشتری برگشت و دوباره وارد ارایشگاه شد
    میدانی چیست،به نظر من ارایشگر ها هم وجود ندارند!
    ارایشگر با تعجب گفت چرا چنین حرفی میزنی؟من اینجا هستم،من ارایشگرم.
    من همین الان موهای تورا کوتاه کردم.
    مشتری با اعتراض گفت:نه ارایشگر ها وجود ندارند،چون اگر وجود داشتند،هیچ کس مثل مردی که ان بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد!
    او گفت:نه،ارایشگرها وجود دارند،موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند
    مشتری تایید کرد:دقیقا نکته همین جاست!خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند
    برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

    ---------- Post added at 09:36 PM ---------- Previous post was at 09:35 PM ----------

    فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
    پیرمرد از دختر پرسید :
    - غمگینی؟
    - نه .
    - مطمئنی ؟
    - نه .
    - چرا گریه می کنی ؟
    - دوستام منو دوست ندارن .
    - چرا ؟
    - جون قشنگ نیستم .
    - قبلا اینو به تو گفتن ؟
    - نه .
    - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
    - راست می گی ؟
    - از ته قلبم آره
    دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
    چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

    ---------- Post added at 09:39 PM ---------- Previous post was at 09:36 PM ----------

    عشق واقعی

    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
    برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
    در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
    داستان کوتاهی تعریف کرد:
    یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

    ---------- Post added at 09:42 PM ---------- Previous post was at 09:39 PM ----------

    روزي يک مرد ثروتمند،پسر بچه يکوچکش را به يک ده برد تا به او نشان دهد مردمي که در آنجا زندگي مي کنند،چقدر فقير هستند.آن دو يک شبانه روز در خانه ي محقر يک روستايي مهمان بودند.
    در راه بازگشت و در پايان سفر،مرد از پسرش پرسيد:((نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟))
    پسر پاسخ داد::((عالي بود پدر!)) پدر پرسيد::((آيا به زندگي آنها توجه کردي؟))
    پسر پاسخ داد:((بله پدر!)) و پدر پرسيد:((چه چيزي از اين سفر يادگرفتي؟))
    پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:((فهميدم که ما در خانه يک سگ داريم و آنها چهار تا.ما در حياطمان يک فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد.ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني دارم و آنها ستارگان را دارند.حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود،اما باغ آنها بي انتهاست!))
    باشنيدن حرفهاي پسر،زبان مرد بند آمده بود.پسر بچه اضافه کرد :((متشکرم پدر،تو به من نشان دادي که ما چقدر فقير هستيم!))

    ---------- Post added at 09:44 PM ---------- Previous post was at 09:42 PM ----------

    پسر بچه اي وارد يک بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست.پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد.پسر بچه پرسيد:((يک بستني ميوه اي چند است؟))پيشخدمت پاسخ داد:((50 سنت)).پسر بچه دستش را در جيبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسيد:((يک بستني ساده چند است؟))در همين حال،تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند.پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد:((35 سنت)).پسر دوباره سکه هايش را شمرد و گفت :((لطفا يک بستني ساده.))پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نيز پس از خوردن بستني،پول را به صندوق پرداخت و رفت.
    وقتي پيشخدمت بازگشت،از آنچه ديد،حيرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالي بستني،2 سکه ي 5 سنتي و 5 سکه ي 1 سنتي گذاشته شده بود-براي انعام پيشخدمت

    ---------- Post added at 09:45 PM ---------- Previous post was at 09:44 PM ----------

    فرگون زیباترین زن زمانه خویش بود و همسر ملک شاه . در مجلسی زنانه ، زنی از خاندان نزدیک همسرش گفت فرگون خانم ! شنیده ایم هیچ خدمتکار ایرانی به کاخ خویش راه نمی دهی ؟
    بانوی اول ایران پاسخ داد : ایرانی خدمتکار نمی شناسم !
    آن زن سماجت کرد و گفت : چطور ؟ اعتماد نمی کنید ؟ !
    فرگون زیبا گفت : من نیازی به کمک دیگران ندارم هم نژادانم را هم برتر از آن می دانم که آنها را به خدمت بگیرم . زنان رومی و چینی و یونانی را هم که می بینید پیشکش سرزمین های دیگرند به پادشاه ایران و من تنها مواظب آنانم تا آسیب بیشتری به آنها نرسد .
    زن دیگری می پرسد : مگر پیشتر چه آسیبی دیده اند ؟
    فرگون زیبا می گوید دوری ! دوری از شهر و دیار شان ! این بزرگترین آسیب است .
    آن زن دست به گیسوی فرگون می کشد و می گوید حالا می فهمم برای چه همه تو را دوست دارند .

  2. #1672
    داره خودمونی میشه *ALONE*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    پست ها
    152

    پيش فرض

    در یک جزیرهء سر سبز و خرم تمامی صفات نیکو و پلید انسان با هم زندگی می کردند
    صفاتی چون: دانایی غرور ثروت شهوت عشق و ... .
    در روزی از روزها دانایی همهء صفات را در یکجا جمع کرد و گفت قرار است سیل عظیمی در جزیره جاری شود
    و هر کس لوازم ضروری خود را بردارد و در قایقش بگذارد و آماده سیل شود. همه این کار را کردند
    و باران شدیدی شرو ع به باریدن کرد و سیل بزرگی براه افتاد. همه در قایق خودشان بودند
    تا اینکه صدای غرق شدن و کمک خواستن یکی از صفات آمد. آن محبت بود.
    عشق بی درنگ به کمک محبت شتافت و قایق خود را در اختیار محبت گذارد
    ولی چون قایق جای یک نفر را بیشتر نداشت محبت سوار شد و عشق در سیل گیر افتاد.
    به دورو بر خود نگاه کرد ثروت را در نزدیکی خود دید از او کمک خواست ولی ثروت در پاسخ گفت:
    آنقدر طلا و جواهر در قایق دارم که دیگر جایی برای تو نیست و قایق سنگین است.
    عشق نا امیدانه به اطراف نگریست غرور را دید و از غرور کمک خواست.
    غرور در جوابش گفت: تو خیس هستی و اگر من به تو کمک نمایم خود و قایقم خیس میشویم.
    آب همینطور بالا می امد و عشق بیشتر در آب فرو میرفت. دانایی و بقیه در دور دست بودن و کسی صدای عشق را نمیشنید
    تا اینکه شهوت به نزدیکی عشق رسید . عشق از او کمک خواست ولی شهوت گفت :
    چندین سال است که منتظر یه همچین لحظه ای بودم تا از بین رفتن تو را ببینم.
    هر جا که تو بودی جایی برای من نبود و همیشه تو برتر از من و موجب تحقیر من بودی.
    عشق دیگر نا امید از زندگی آنقدر آب خورد که از حال رفت.وقتی چشم باز کرد دیگر از سیل خبری نبود و خود را در خانه دانایی یافت.
    دانایی به او گفت الان دو روز است که بیهوشی .سیل تمام شده و آرامش به جزیره بازگشته است.
    عشق بدو ن توجه به این حرفها در پی این بود که بداند چه کسی نجاتش داده است از دانایی پرسید و دانایی در جوابش گفت:
    زمان آری فقط زمان است که میتواند عظمت و جلال عشق را درک کند

  3. 2 کاربر از *ALONE* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  4. #1673
    داره خودمونی میشه *ALONE*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    پست ها
    152

    پيش فرض

    دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.استاد پرسيد:"آيا در اين کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟".کسی پاسخ نداد. دوباره پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ "دوباره کسی پاسخ نداد.استاد برای سومین بار پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟" برای سومین بارهم کسی پاسخ نداد.استاد با قاطعیت گفت:"با این وصف خدا وجود ندارد."
    دانشجو به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.استاد پذیرفت.دانشجو از جایش بر خواست و از همکلاسیهایش پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟"همه سکوت کردند."آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟"همچنان کسی پاسخ نداد.
    ایا وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.

  5. 4 کاربر از *ALONE* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #1674
    داره خودمونی میشه *ALONE*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    پست ها
    152

    پيش فرض

    در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
    یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود .
    اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
    آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر. خانواده . خانه . سربازی یا
    تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.

    هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش در کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
    بیماردیگردرمدت این یک ساعت.باشنیدن حال وهوای دنیای بیرون.روحی تازه
    می گرفت.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت.
    این پارک دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان
    با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره ی زیبایی به آنجا
    بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.
    مرد دیگر نمی توانست آنها را ببیند. چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن
    خود مجسم می کرد و احساس زندگی می کرد.
    روزها و هفته ها سپری شد.
    یک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار
    پنجره را دید که در خواب و در کمال آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد
    و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
    مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را برایش
    انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
    آن مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به
    دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. حالا او میتوانست زیباییهای بیرون پنجره را با چشمان
    خودش ببیند. هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد .
    با کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد .
    مرد پرستار را صدا زد و از او پرسید : چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده تا
    چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟
    پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
    چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست آن دیوار را ببیند



  7. 4 کاربر از *ALONE* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #1675
    داره خودمونی میشه *ALONE*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    پست ها
    152

    پيش فرض

    مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!
    در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید …
    با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..
    او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
    بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

    «دوست دارم بابایی»

    …..

    …..

    روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!!
    Last edited by *ALONE*; 05-05-2010 at 10:20.

  9. 3 کاربر از *ALONE* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #1676
    داره خودمونی میشه *ALONE*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    پست ها
    152

    پيش فرض

    دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
    دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، امانمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:
    “من هستم، من اینجاهستم، تماشایم کنید .”
    اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.
    دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
    “نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی[بزرگتر مرا می‌آفریدی.”
    خدا گفت:
    “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”
    دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
    سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.

  11. 4 کاربر از *ALONE* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #1677
    داره خودمونی میشه *ALONE*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    پست ها
    152

    پيش فرض

    چند روز به کریسمسمانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”


    زن این را گفت و سپس به قسمتدیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
    پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
    پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
    من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
    پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
    بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
    اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
    چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
    فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
    فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
    اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسرمربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.
    Last edited by *ALONE*; 05-05-2010 at 10:33.

  13. 3 کاربر از *ALONE* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1678
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    به تو چه آخه؟
    پست ها
    2,850

    پيش فرض

    معلم
    معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
    دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
    معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
    چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
    دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

    خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
    اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

    معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
    و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .



    ---------- Post added at 01:26 PM ---------- Previous post was at 01:26 PM ----------
    فوتبالیست
    در تمام تمرين‌ها سنگ تمام مي‌گذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه‌هاي تيم بود تلاش‌هايش به جايي نمي‌رسيد. در تمام بازي‌ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما اصلا پيش نمي‌آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي‌كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي‌پرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشويق مي‌كرد كه به تمرين‌هايش ادامه دهد. گرچه به او مي‌گفت كه اگر دوست ندارد مجبور نيست اين كار را انجام دهد. اما پسر كه عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرين‌ها تلاشش را تا حد نهایت انجام میداد به اميد اينكه وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرين‌ها شركت مي‌كرد اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر وفا دارش هميشه در بين تماشاچيان بود و همواره او را تشويق مي‌كرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصميم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت كرد زيرا او هميشه با تمام وجود در تمرين‌ها شركت مي‌كرد و علاوه بر آن به ساير بازيكنان روحيه مي‌داد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي‌تمرين‌ها شركت كرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد. در يكي از روزهاي آخر مسابقه‌هاي فصلي فوتبال زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين مي‌رفت مربي با يك تلگرام پيش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي مي‌كرد آرام باشد زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين شركت نكنم؟ مربي دستش را با مهرباني روي شانه‌هاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته استراحت كن. حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي. روز شنبه فرا رسيد. پسر جوان به آرامي ‌وارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه بدهيد من امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود كرد كه حرف‌هاي او را نشنيده است. امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر جوان شديدا اصرار مي‌كرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد مي‌تواني بازي كني. مربي و بازيكنان و تماشاچيان نمي‌توانستند آنچه را كه مي‌ديدند باور كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود تمام حركاتش به جا و مناسب بود.

    تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي‌توانست او را متوقف سازد. او مي‌دويد پاس مي‌داد و به خوبي دفاع مي‌كرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نمي‌توانم باور كنم. تو فوق العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟ پسر در حالي كه اشك چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: مي‌دانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا مي‌دانستيد او نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه‌ها شركت مي‌كرد. اما امروز اولين روزي بود كه او مي‌توانست به راستي مسابقه را ببيند و من مي‌خواستم به او نشان دهم كه مي‌توانم خوب بازي كنم.


    ---------- Post added at 01:26 PM ---------- Previous post was at 01:26 PM ----------
    مهر مادری

    مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

    یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

    خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

    به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

    روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!

    فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
    كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

    روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

    اون هیچ جوابی نداد....

    حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

    اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

    از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

    تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

    وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
    و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

    سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
    گم شو از اینجا! همین حالا


    اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
    مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

    یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
    برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

    ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم

    بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی

    همسایه ها گفتن كه اون مرده

    ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

    اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

    ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
    منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

    ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

    به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


    برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

    با همه عشق و علاقه من به تو

    مادرت

    ---------- Post added at 01:27 PM ---------- Previous post was at 01:26 PM ----------

    ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...! پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !

  15. 2 کاربر از Zende بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #1679
    آخر فروم باز Sharim's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    A Stairway To Heaven
    پست ها
    2,352

    پيش فرض

    انسان بودن، بدون نمک و فلفل!
    این داستان واقعیست.

    يكي از جانبازان جنگ كه پس از مجروح شدن به علت وضع وخيمش به ايتاليا اعزام شده بود و در يكي از بيمارستانهاي شهر رم به مداوا مشغول بود.
    از قضا متوجه ميشود كه خانم پرستاري كه از اومراقبت مي كند نام خانوادگي اش 'مالديني' است ابتدا تصور ميكند كه تشابه اسمي باشد اما در نهايت از او سوال ميكند كه آيا با پائولو مالديني ستاره شهير تيم ميلان ايتاليا نسبتي دارد؟
    و خانم پرستار در پاسخ مي گويد كه پائولو مالديني برادر وي مي باشد ، دوست جانباز نيز در حالي كه بسيار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش مي كند كه اگر ممكن است عكسي از پائولو مالديني برايش به يادگار بياورد و خانم پرستار قول مي دهد كه برايش تهيه كند.

    صبح روز بعد دوست جانبازهنگامي كه از خواب بيدار مي شود كنار تخت خود مالديني را مي بيند كه با يك دسته گل به انتظار بيدار شدنش نشسته است.
    مالديني از شهر ميلان واقع در شمال غربي ايتاليا به شهر رم واقع در مركز كشورايتاليا كه فاصله اي حدودا ششصد كيلومتری دارد آمده تا از اين جانباز جنگي كه خواستار داشتن عكس يادگاري اوست عيادت كند.

  17. 2 کاربر از Sharim بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #1680
    آخر فروم باز Sharim's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    A Stairway To Heaven
    پست ها
    2,352

    پيش فرض

    خیانت و خدمت

    جک و دوستش باب تصميم مي گيرند برای تعطيلات به اسکي برند.
    با همديگه رخت و خوراک و چيزهای ديگرشان را بار ماشين جک مي کنند و به سوی پيست اسکي راه مي افتند
    پس از دو سه ساعت رانندگي، توفان و برف و بوران شديدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور مي بينند و تصميم مي گيرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند.
    هنگامي که نزديکتر مي شوند مي بينند که آن خانه در واقع کاخيست بسيار بزرگ و زيبا که درون کشتزار پهناوريست و دارای استبلي پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طويله ای با صدها گاو و گوسفند است.
    زني بسيار زيبا در را باز مي کند.
    مردان که محو زيبايي زن صاحبخانه شده بودند، توضيح مي دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذيرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
    زن جذاب با صدايي دلنشين گفت: همانطور که مي بينيد من در اين کاخ بزرگ تنها هستم، اما مساله اين است که من به تازگي بيوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسايه ها بدگويي و شايعه پراکني را آغاز مي کنند.

    جک پاسخ داد: نگران نباشيد، برای اين که چنين مساله ای پيش نيايد ما مي تونيم در اصطبل بخوابيم.
    سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بيدار کردن شما راه خود را به طرف پيست اسکي ادامه خواهيم داد.
    زن صاحبخانه مي پذيرد و آن دو مرد به اصطبل مي روند و شب را به صبح مي رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه مي افتند

    حدود نه ماه بعد جک نامه ای از يک دادگاه دريافت مي کند در آغاز نمي تواند نام و نشاني‌هايي که در نامه نوشته بود را به ياد آورد اما سر انجام پس از کمي فشار به حافظه مي فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که يک شب توفاني به آنها پناه داده بود.
    پس از خواندن نامه با سرگرداني و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسيد: باب، يادت مياد اون شب زمستاني که در راه پيست اسکي گرفتار توفان شديم و به خانه ی آن زن زيبا و تنها رفتيم؟
    باب پاسخ داد: بله
    جک گفت: يادته که ما در اصطبل و در ميان بو و پشگل اسب و قاطر خوابيديم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حديثي در نيايد؟
    باب اين بار با صدايي لرزانتر پاسخ داد: آره.. يادمه
    جک پرسيد: آيا ممکنه شما نيمه شب تصادفي به درون کاخ رفته باشيد و تصادفي سری به آن زن زده باشيد؟
    باب سر به زير انداخت و گفت: من ... بله...من...

    جک که حالا ديگر به همه چيز پي برده بود پرسيد: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا خودت رو جک معرفي کرده ای؟؟ ... تا من ... بهترين دوستت را ...
    جک ديگر از شدت هیجان نمي توانست ادامه دهد ...
    باب که از شرم و ناراحتي سرخ شده بود گفت ... جک ... من مي تونم توضيح بدم ... ما کله مون گرم بود و من فقط مي خواستم ... فقط ... حالا چي شده مگه؟
    .
    .
    .
    .
    .
    جک احضاريه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگي مرده و همه چيزش را برای من به ارث گذاشته!

  19. این کاربر از Sharim بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •