یارباماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
ازدرخویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان مارا بس
حافظ ازمشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب وغزلهای روان مارابس
یارباماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
ازدرخویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان مارا بس
حافظ ازمشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب وغزلهای روان مارابس
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذراست
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.
تا اين که دوباره از فراسوی زمين
پیدا شود آن سوار با یک گل سرخ
سجاده ای سبز ودلنشین پهن کند
در شانه این دیار با یک گل سرخ
بنویس میان سطر این حادثه را
اسفند شده بهاربایک گل سرخ
خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش
مانيم كه يا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي كنيم
هر پسين
اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريك دوردست
نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين
مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟
اي راز
اي رمز
اي همه روزهاي عمر مرا اولين و آخرين
نقد بازار جهان بنگر وآواز جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
سال ميان دو پلك را
ثانيه هايي شبيه راز تولد
بدرقه كردند.
كم كم، در ارتفاع خيس ملاقات
صومعه نور
ساخته مي شد.
حادثه از جنس ترس بود.
ترس
وارد تركيب سنگ ها مي شد.
حنجره اي در ضخامت خنك باد
غربت يك دوست را
زمزمه مي كرد.
از سر باران
تا ته پاييز
تجربه هاي كبوترانه روان بود.
باران وقتي كه ايستاد
منظره اوراق بود.
وسعت مرطوب
از نفس افتاد.
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد.
"هبوط رنگ از کتاب ما هيچ، مانگاه"
در آنجا بر فراز قله كوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
به خود گفتم كه در اين اوج ديگر
صدايم را خدا خواهد شنيدن
به سوي ابرهاي تيره پر زد
نگاه روشن اميدوارم
ز دل فرياد كردم كاي خداوند
من او را دوست دارم دوست دارم
"فروغ"
مرغ زیرک نشود در چمنش نغمه سرای
هر بهاری که ز دنبال خزانی دارد
درآن سوي پل پيوند
تويي باخنجري درمشت
دراين سومانده پادرگل
منم باخنجري درپشت
تو مثل خواب نسيمي به رنگ اشك شقايق
تو مثل شبنم عشقي به روي پونه عاشق
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)