سر سوداي سخن با تو نمودست
من دچارم به تب و تاب پرشاني و شب زدگي
من به تنگ آمده ام از همگان
خار در پاي به دنبال پناهي هستم
كه غبار فرياد به تسلاي نسيمي همه از جنس سكوت
كه دمي آرامش بر سر جنبش بي وقفهء اين ثانيه هام
ز محبت ريزد
خون من ريزان است
وز هجوم و فوران اشك پر رشك دلم
بس به پايانهء شه نامهء تو مي ماند
همه تن پر خون است
ريگ در چشم
به دنبال همان قاصدكي مي گردم
تا مگر او خبر آرد ز من گم شده در ورطهء تن
نه زياري ، نه ز ديار و دياري ، آري
ز من خاك به سر ، خار به پا ، ريگ به چشم
درد او هم اينست كه نه كور است و نه كر
كاش بودش كر و كوري ، بال و پر
دست بردار ازين در وطن خويش غريب
من دست برداشته بودم ز ازل
روح من در وطن اين تن بي نام و نشان
كه در دامن خورشيد ، طمع شعله نمي بايد بست؟
نكند ميل سخن كس با ديگر كس
در اجاق شرر افروز و همه سوز تموز
ديگر اينجا صحبت از سرما و دندان نيست
صحبت خون جگر سوختگانست و تيزي دندان سگان
صحبت از سرخي سرپنجه اين ميش نما گرگان است
و چنین است که من غمگینم ...