منوچهر يک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
بهشتم بيامد منوچهر شاه
بسر بر نهاد آن کياني کلاه
فردوسی
منوچهر يک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
بهشتم بيامد منوچهر شاه
بسر بر نهاد آن کياني کلاه
فردوسی
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست***ما به فلک می رویم عزم تماشا که راست ؟
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایــــــــــــم***باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم ،وز ملک افزون تریـــــــــم***زین دو چرا نگـــذریم ؟منزل ما کبریاست
مولانا
تن سوخت،دلم مایل یار است هنوز
بنیاد محبت استوار است هنوز
در کار غم عاشقی آخر شد عمر
این طرفه که ابتدای کار است هنوز
فضولی
زان باده که در ميکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدي اي عارف سالک
جهدي کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو ميرسم اينک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
حافظ
شمشاد که گشته است به قدّ تو اسیر
می رفت پی ات چو سایه،ای ماه منیر!
خاک چمنش گر نشدی دامنگیر
در آب به پایش ننهادی زنجیر
فضولی
روي زيباي تو آرام و قرار از من بُرد
من دگر باره در آن روي چرا مينگرم
هر طرف مينگرم تا که ببينم رويت
چون تو در جان مني من به کجا مينگرم
به حيات خودم اميد نميماند هيچ
چون به حال خود و انصاف شما مينگرم
مدتي شد که به من روي همي ننمايي
عيب بخت است نه آن تو چو وامينگرم
سیف فرغانی
ماهی که شدم واله ی رخساره او
بربود دلم نرگس خونخواره ی او
آن به که زمن مدام گردد پنهان
چون نیست مرا طاقت نظّاره ی او
فضولی
وعدهی دیدار هر کسی به قیامــــــت***لیلهی اسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی***آمده مجمــــــوع در ظلال محمد
سعدی
Last edited by ask_bl; 10-10-2009 at 00:27.
دارد دل زارم آرزوی رخ او
تا من به وصالش برسم طالع کو
لطف سخن لعل لبش هست نکو
عشقش یک سو،جمیع هستی یک سو
فضولی
وقتي اگر برانيم، بندهي دوزخم بکن
کاتش آن فرو کشد، گريهام از جداييت
راه تو نيست سعديا، کمزني و مجردي
تا به خيال در بود، پيري و پارساييت
سعدی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)