ناشناس جان ايني كه گفتي برچه وزني بود.....!!!!!![]()
![]()
خوب من با ((ه)) شروع مي كنم:
همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش
همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش
درآوارهمه آيينه هاتكرارمن باش
همين امشب كليدقفل اين زندون تن باش
ناشناس جان ايني كه گفتي برچه وزني بود.....!!!!!![]()
![]()
خوب من با ((ه)) شروع مي كنم:
همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش
همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش
درآوارهمه آيينه هاتكرارمن باش
همين امشب كليدقفل اين زندون تن باش
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ي خاكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ، باران
باران ،
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي ، باران
باران ،
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست
شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
و ندايي كه به من مي گويد :
”گر چه شب تاريك است
دل قوي دار ، سحر نزديك است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مي بيند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند
آسمانها آبي
پر مرغان صداقت آبي ست
ديده در آينه ي صبح تو را مي بيند
از گريبان تو صبح صادق
مي گشايد پر و بال
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري ؟
نه
از آن پاكتري
تو بهاري ؟
نه
بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اينهمه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
سبزي چشم تو
درياي خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
مزرع سبز تمنايم را
اي تو چشمانت سبز
در من اين سبزي هذيان از توست
زندگي از تو و
مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه كنان مي كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و دراين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم
آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا
در پي گمشده ي خود به كجا بشتابم ؟
مرغ آبي اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهاي فرومانده ي خواب از چشمت بيرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكني پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايي را
بگذاز از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد
كه در آن شكوت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسي عروسكهاي
كودك خواهر خويش
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
صحبت از سادگي و كودكي است
چهره اي نيست عبوس
كودك خواهر من
در شب جشن عروسي عروسكهايش مي رقصد
كودك خواهر من
امپراتوري پر وسعت خود را هر روز
شوكتي مي بخشد
كودك خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را مي خواند
گل قاصد آيا
با تو اين قصه ي خوش خواهد گفت ؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد
چه شبي بود و چه فرخنده شبي
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد
كودك قلب من اين قصه ي شاد
از لبان تو شنيد :
”زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
تنهاترازانسان درلحظه مرگ
ساده ترازشبنم روسفره برگ
مطرودهم قبيله محكوم خويشم
غريبه اي طعمه اين كندوي نيشم
نفريني آسمون مغضوب خاكم
بيگانه بانوروهواهواي پاكم
تن خسته ازتقويم ازشب شمردن
بامرگ ساعت هابي وقفه مردن
هم غربت بغض شب مرگ چراغم
توقرق زمستوني اندوه باغم
اي دست توحادثه توبهت تكرار
وابسته اين مردابم بياسراغم
تولدم زادن كدوم افوله
كه بودنم حريص مرگ فصوله
خسته ازباراين بودنم نفس حبابم
بي تفاوت مثل بركه بي التهابم
تشنه تشنه تشنه ام خودكويرم
بامن مرگ سنگ وانسان تاريخ تيرم
من ساقه نورم ميراث مهتاب
تسليم تاريكي توجنگل خواب
اي آيه عطوفت اي مرگ غمگين
برهنه كن منوازاين لباس نفرين
اي اسم توجواب همه سوالا
ازپشت اين كندوي شب منو صداكن
نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش
که من این مسئله همچون و چرا می بینم
معشوقه بسامان شد، تا باد چنين بادا
كفرش همه ايمان شد، تا باد چنين بادا
ملكى كه پريشان شد،از شومى شيطان شد
باز آن سليمان شد، تا باد چنين بادا
يارى كه دلم خستى، در بر رخ ما بستى
غمخواره ياران شد، تا باد چنين بادا
شب رفت صبوح آمد، غم رفت فتوح آمد
خورشيد درخشان شد تا باد چنين بادا
عيد آمد و عيد آمد، يارى كه رميد آمد
عيدانه فراوان شد، تا باد چنين بادا
آه، ای دو چشم خيره بره مانده
آری، منم كه سوی تو می آيم
بر بال بادهای جهان پيما
شادان بجستجوی تو مي آيم
مر دلی است پریشان به دست غم پامان
چنانکه هیچکسم نیست واقف احوالم
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه بامی که پریدیم پریدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن گر میوه یک باغ نچیدیم نچیدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم رمیدیم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه ؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
تو اگر می دانستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهایی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)