تو شادی گذشتمی، بخت سعید رفتمی
تو این هیاهوی غریب، بهونه قشنگمی
گفتی نگو دوست دارم، حرفتو باور ندارم
اشتباه می کنی باز هم اشتباه می کنی باز هم
دوسِت دارم من به خدا، قدر تمام قصه ها
تو رو قسم به عشقمون، یه شب دیگه پیشم بمون
تو شادی گذشتمی، بخت سعید رفتمی
تو این هیاهوی غریب، بهونه قشنگمی
گفتی نگو دوست دارم، حرفتو باور ندارم
اشتباه می کنی باز هم اشتباه می کنی باز هم
دوسِت دارم من به خدا، قدر تمام قصه ها
تو رو قسم به عشقمون، یه شب دیگه پیشم بمون
نسیم از جاده های دور آمد
نگاهش كردم و چیزی به من نگفت
تو و هم در انتظار یك بهانه
از این رفتار رنجیدی و رفتی
عجب دریای غمناكی ست این عشق
ببین با سرنوشت من چها كرد
ببخشید بعدی ادامه بده فرصت ویرایش ندارم
Last edited by ARYAN-44; 01-10-2007 at 16:34.
دم رفتن کسی گفت سفر بخیر
که واسم غریب و نا شناخته بود
اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود
ديگه توک روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمكزار مي بينن
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!
آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
� حمومك مورچه داره، بشين و پاشو � در بيارن
� قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو � در بيارن
پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! � ...
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
احمد شاملو
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
مرغي در بال هاي يش شكفت
زني در پستانهايش
باغي در درختش.
ما در عتاب تو مي شكوفيم
در شتابت
مادر كتاب تو مي شكوفيم
در دفاع از لبخند تو
كه يقين است و باور است.
دريا به جرعه يي كه تواز چاه خورده اي حسادت مي كند.
كه زندان مرا باور مباد ...
كه زندان مرا بارو مباد
جز پوستي كه بر استخوانم.
باروئي آري،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائي جانم.
آه
آرزو! آرزو!
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای پاهای
حركت مردمی است
كه همچنان كه تورا می بوسند
در ذهن خو طناب دار تو را می بافند
در كوچههای خاكی معصومیت
از سالهای رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسهی مسلول
از لحظهای كه بچهها توانستند
بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت كهنسال پر زدند.
من از میان ریشههای گیاهان گوشتخوار میآیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانهایست كه او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب كرده بودند.
وقتی كه اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهای مرا تكهتكه میكردند.
وقتی كه چشمهای كودكانهی عشق مرا
با دستمال تیرهی قانون میبستند
و از شقیقههای مضطرب آرزوی من
فوارههای خون به بیرون میپاشید
وقتی كه زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز بجز تیكتاك ساعت دیواری
دریافتم، باید. باید. باید.
دیوانهوار دوست بدارم.
یك پنجره برای من كافیست
یك پنجره به لحظهی آگاهی و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشیده كه دیوار را برای برگهای جوانش
معنی كند
از آینه بپرس
نام نجات دهندهات را
آیا زمین كه زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیههای مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتلعام گلها را بنویس.
همیشه خوابها
از ارتفاع سادهلوحی خود پرت میشوند و میمیرند
من شبدر چهارپری را میبویم
كه روی گور مفاهیم كهنه روییدهست
آیا زنی كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جوانی من بود؟
آیا دوباره من از پلههای كنجكاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب، كه در پشتبام خانه قدم میزند سلام بگویم؟
حس میكنم كه وقت گذشتهست
حس میكنم كه «لحظه» سهم من از برگهای تاریخ است
حس میكنم كه میز فاصلهی كاذبیست در میان گیسوان من و دستهای
این غریبهی غمگین
حرفی به من بزن
آیا كسی كه مهربانی یك جسم زنده را به تو میبخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجرهام
با آفتاب رابطه دارم.
(باید برم غذا بپزم با اینکه از اینجا بودن لذت میبرم....میگم خدانگهدار دوستان)
من باور دارم که روزی
ماه از شهر من کوچ خواهد کرد ....
و آسمان گرسنه ديارم را
با گونه های مهتابی پر اشکش
وداع می گويد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)