توبه کند مردم از گناه به شعبان
در رمضان نیز چشمهای تو مستست
توبه کند مردم از گناه به شعبان
در رمضان نیز چشمهای تو مستست
گفتند:
�- باد زنده است،
بيدار ِ كار ِ خويش
هشيار ِ كار ِ خويش!�
گفتي:
�- نه ! مرده
باد!
زخمي عظيم مهلك
از كوه خورده
باد!�
تو بارها و بارها
با زندگيت شر مساري
از مردگان كشيده اي،
اين را من
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام
شبانه
يلهِ
بر ناز كاي ِ چمن
رها شده باشي
پا در خنكاي ِ شوخ ِ چشمه ئي
و زنجيره
زنجيره بلورين ِ صدايش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسين وحشت جانت
نا آگاهي از سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگينت
تلخي ِ ساقه علفي كه به دندان مي فشري
همچون حبابي نا پايدار
تصوير ِ كامل ِ گنبد ِ آسمان باشي
و روئينه
به جادوئي كه اسفنديار
مسيرِ سوزان ِ شهابي
خــّط رحيل به چشمت زند
و در ايمن تر كنج ِ گمانت
به خيال سست ِ يكي تلنگر
آبگينه عمرت
خاموش
در هم شكند
شبانه آخر
زيبا ترين تماشاست
وقتي
شبانه
بادها
از شش جهت به سوي تو مي آيند،
و از شكوهمندي ياس انگيزش
پرواز ِشامگاهي ِدرناها را
پنداري
يكسر به سوي ماه است.
***
دیگه با اجازه خانوم معلم باید برم دنبال زن و زندگیمون!!!البته موقته به این سادگیا از دست من راحت نمیشید(یه جوری باید این 600 صفعه شعر رو مصرف کنم اخه!!!)
تو فرسنگها دوري از خاك دوري
تو درد من خاك بر سر چه داني ؟
جهاني هوس مرده خاموش و بيكس
در اين بينفس ناله آسماني ...
خب به سلامتي ازدواج هم بچه بازي شده!!مبارك باشه
اما ياس آنچنان توناست
كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست !
فريادي
و ديگر
هيچ !
طرح
شب با گلوي خونين
خوانده ست
دير گاه.
دريا نشسته سرد.
يك شاخه
در سياهي جنگل
به سوي نور
فرياد مي كشد.
بر سنگفرش
ياران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد
كه گفتي
ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند.
***
تازه خبر نداری مردن هم بچه بازی شده
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم
من آن مرغ ابر آشيانم كه روزي
ببال شرف در هوا مي پريدم !
حيات دو صد مرغ بي بال وپر را
برغم هوس – از هوي مي خريدم
من که بی تو سوختم , من که با تو ساختم
در قماری باختم , من تو را نشناختم
من که با تو معنی عشقو شناختم
رفتی و با این دل دیوونه ساختم
من گذشتم از تو , اما این سزای من نبود
این سزای عشق پاک و بی ریای من نبود
رفتم و با خود نگفتی او چه شد , آیا کجا رفت
از دلت پرسیدی آیا , من چه کردم او چرا رفت
تا نیازارم دلت را , ناله را در سینه کشتم
لحظه ای با خود نگفتی , از چه شد او بی صدا رفت
***
تن داده ام به این که بسوزم در آتشت
حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد
با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
در اين بينفس ناله آسماني ...
ز روز تولد همه هر چه ديدم
همه هر كه ديدم تبه بود و جاني
طفوليتم بر جواني چه بودي
كه تا بر كهولت چه باشد جواني !.
Last edited by gazall; 29-09-2007 at 22:43.
يكي بود يكي نبود
ني بود كه به جاي آبياري گلهاي بنفشه
به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است
به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جاي پختن كلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته هاي نيشكر نشسته بود و كتاب مي خواند
صداي شيون در اوج است
مي شنوي
براي بيان عشق
به نظر شما
كدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافي ؟
مي داني ؟
من دلم براي تاريخ مي سوزد
براي نسل ببرهايش كه منقرض گشته اند
براي خمره هاي عسلش كه در رف ها شكسته اند
گوش كن
به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
مي داني ؟
از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
كودك
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم كه بي نهايت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور كن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
كه انعكاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديك مي شوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم كه در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
كسي را دوست مي دارم
حسین پناهی
Last edited by mohammad99; 29-09-2007 at 22:47.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)